امروز را اینطور شروع کردم: ساعتی که برای 8 صبح زنگ میزد را قطع
کردم. هشت و نیم صبح دوباره با آلارم قلقلکی موبایل بیدار شدم. احساس کردم گردندرد
دارم، چون دنبال بهانه میگشتم. بعد به خودم گفتم اگر گردندردی هم هست به خاطر
این بوده که تمام شب سرم را اینروی روی بالش گذاشتهام پس باید کمی هم آنوری بخوابم
تا گردنم بهتر شود. روی نیم ساعت خوابیدن فکر میکردم که به خودم نهیب زدم با خودم
قرار گذاشته بودم که امروز زودتر از همیشه سر کار حاضر باشم. این شد که سه دقیقه
از هشت و نیم گذشته بود که از تخت گرم بیرون امدم. هوا به شدت سرد شده انگار نه
انگار 14 فروردین است. خوابالوده دنبال صندلهام گشتم که پام را روی زمین نگذارم.
وقتی حاضر میشدم به این فکر میکردم که امروز باید با آژانس بروم چون خیلی هوا
سرد است. در نهایت خودم را راضی کردم که مثل یک دختر خوب، تاکسی را به جای آژانس
انتخاب کنم.
حالا سر کار هستم. دارم از سرما یخ میزنم. مستخدم ساختمان که هنوز
سفر است، شوفاژهای شرقی که سمت واحد دفتر ماست را خاموش کرده و واحدهای غربی که
سمت خانه خودش است را روشن گذاشته و رفته و سفر. حالا آقای سوری در به در دنبال
کسی است که آمار روشن کردن شوفاژخانه را برای ما سه نفری که اینجا داریم از سرما
یخ میزنیم، بگیرد. چون با علی -همان مستخدم سر به هوا- همشهری است، شماره موبایلش
را دارد و حالا دارد با لهجه شیرینش با خانم آقا علی صحبت میکند تا چارهای پیدا
کنند. من توی این سر و صدا با مدیرمسئولمان تماس گرفتم. سال نو را تبریک گفتم. او
هم برای مجموعه آرزوی موفقیت کرد. آرزویی که به نظرم چندان شدنی نیست. بعد شروع
کرد به حرف زدن درباره توهماتش. اینکه بهتر است فکری برای گروه تلگراممان بکنیم.
گفت باید جذابیت ایجاد کنیم. وقتی گفت جذابیت، ذهنم ناخودآگاه به سراغ جک و ویدیوهای
طنزی افتاد که در گروههای تلگرامی رد و بدل میشوند و خوب هم فالوئر میگیرند.
توی همین فکر بودم که گفت توی تعطیلات گروههای زیادی را بررسی کرده. باید در گروه
ویدیو و ویس بگذاریم. راهکارهایی که به ذهنم میرسید را بهش گفتم. بعد پرسیدم
بالاخره تلگرام را چه کنم؟ خبرها را بگذارم؟ گفت فقط خبرهای تولیدی. نکتهاش این
است که ما پیش از عید درباره همه این جزییات حرف زده بودیم و مدیرمسئول با
خودکارهای رنگی من، چند گراف و نمودار هم کشیده بود. اما دوباره درباره همه چیز از
من سوال کرد و من براش توضیح دادم.
الان هم که به اینجا رسیدم، یک سری نیروهای امدادی هی دارند
با شوفاژهای واحد ما ور میروند که راه چارهای پیدا کنند. من نظرم روی تعطیلی
است. چون پاهام در حال یخ زدن است و فکر می کنم هر لحظه ممکن است بینیِ منجمد شدهام،
سیاه بشود و بیفتد روی کیبورد.