۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

وقتی تغییر می کنیم، یعنی زنده ایم؟

دیشب ساعت یک از خونه فروغ و صدرا اومدم بیرون. تولد تموم نشده بود و تازه بچه ها گرم ورزق بازی شده بودند. با اینکه خیلی سخت بود اما با سر و کله ی پر از تافت خوابیدم و نتیجه ش این شد که از 9 صبح توو تخت وول میخوردم که پاشم برم موهام رو بشورم. 

تولد خوش گذشت.
من و فروغ زمانی هم خونه بودیم. فروغ به اتفاق صدرا امیرآباد رو به قصد عباس آباد ترک کرد. و از اوون خونه و پارک لاله و قدم زدنای وقت و بی وقت و فیلم دیدنا و اینا فقط یه خاطره موند. 

تولد خوبی بود. هرچند که انقدر تنوع بود که متعسفانه من نتونستم ورق بازی کنم. جای چند نفر هم خالی بود. یکی ش مهران. که الان اوینه.
 
به قصد نوشتن از تغییرات کم و زیاد بچه های اکیپمون و خودم اومده بودم. اما نشد. فعلن همین.