۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

از بیزاری‌ها

اصل ماجرا این است که از تهران خسته شده‌ام و تا قبل از اینکه پام به خانه برسد، روز مزخرفی را تمام کردم.
پ.ن1:صبح که ازخواب بیدار شدم، با خودم کلنجار می‌رفتم که با تاکسی راهی شوم یا مترو. زانوهام از بالا پایین کردن پله‌های مترو درد گرفته؛ بعد از ده دقیقه معطلی سر چهارراه خسرو بالاخره یک تاکسی به مقصد هفت‌تیر سوارم کرد. توی راه کسی باش تماس گرفت، گفت فقط تا ولی‌عصر می‌رود. 200 تومان از کرایه کم کرد و میدان ولی‌عصر پیاده‌مان کرد. تاکسی سوار شدم و خودم را رساندم به ماهنامه.
پ.ن2: امروز قرار دکتر هم داشتم. زنگ زدم گفتند دکتر هست. رفتم و وقتی رسیدم گفتند دکتر برای‌اش جراحی اورژانسی پیش آمده و رفته. خوب اینکه دکتر جراح براش کار اورژانسی پیش آمده باشد، چیز دور از ذهنی نیست اما اینکه توی یک مجموعه درمانی تخصصی به آن گندگی هیچ جراح جایگزینی وجود نداشته باشد، خیلی احمقانه به نظر می‌رسید. یک پزشک عمومی کارم را راه انداخت.
پ.ن3: امروز قرار بود اولین جلسه کلاسی باشد که با اشتیاق براش ثبت‌نام کرده‌ام. یکی دو ساعت مانده به زمان برگزاری کلاس تماس گرفتند و گفتند کلاس تشکیل نمی‌شود.
پ.ن4: از فرصت استفاده کردم و تا حوالی ساعت شش ماندم دفتر که کارهای نکرده‌ای که یکی دو تا هم نیستند را تمام کنم. از شرکت که بیرون زدم، خاهرک تماس گرفت که سقف همسایه‌های پایینی دارد پایین می‌ریزد و گفته‌اند اشکال از فاضلاب طبقات بالاست. می‌خواهند حوالی ساعت هفت بیایند برای یک سری کارها.
پ.ن5: سوار مترو شدم. خط عوض کردم و خوشحال بودم که قبل از ساعت هفت می‌رسم خانه. اما بدون هیچ اعلام قبلی، مترو در دو ایستگاه توقف نکرد و سر از صادقیه در آوردم. با آن همه شلوغی چندش‌آور مترو و مردمی که به ناچارمثل گله بزها می‌دوند تا به مترو کرج برسانند خودشان را. ازپله‌های مترو بالا رفتم. طبق معمول سه چهار باری که توی این یکی دو ماه سر از مترو صادقیه درآورده‌ام، بوی گند نان سوخته همه‌جا را برداشته بود. بهتر است سرآشپزشان راعوض کنند.
پ.ن6: ازمترو صادقیه با تاکسی خودم را رساندم میدان صادقیه؛ عجله داشتم که قبل از لوله‌بازکن‌ها برسم خانه. بغل پاساژ گلدیس دوباره سوار تاکسی شدم به مقصد چهارراه خسرو. یک تاکسی زرد سمند بیشعور، از آن‌هایی که خودشان را مالک دنیا و آخرت همه مردم تهران می‌دانند، روی خط عابر پیاده درست روبه‌روی در خروجی پاساژ گلدیس ایستاده بود و حرکت نمی‌کرد. چند دقیقه‌ای منتظر شدم اما نه بوق‌های راننده را محل می‌داد نه چراغ زدن‌ها را. صبرم تمام شد و گفتم بیشعورِ کور. راننده تاکسی که سوار شده بودم، آدم باوقاری بود. کمربند ایمنی‌ش را باز کرد، پیاده شد و به آن راننده بیشعورِ کور گفت کمی جلوتر برود. نیم متری جلو رفت و راننده تاکسی که سوارش بودم، با بدبختی ماشین را رها کرد. از کنارش که رد شدیم شیشه را دادم پایین گفتم خیلی بی‌فرهنگ و خودخواهی. حرف‌های زشتی زد که گفتن ندارد.
پ.ن7: سر چهارراه خسرو پیاده شدم. برای اینکه با چشم خیس نروم خانه، رفتم میوه‌فروشی. 7-8 تا گلابی، 5-6 تا موز و یک کیلو گوجه خریدم و 20900 تومان وجه رایج مملکت را تقدیم مغازه‌دار کردم. نقطه عطف امروزی که گذشت این بود که سوپری محله بستنی دو قلو داشت. بستنی دو قلو بعد از یک روز سخت پای شومینه اتفاق خوبی است. سه تا بستنی دوقلو، چند تا شکلات نانی و دو تا بستنی بیسکوپیچ خریدم. از سوپری که زدم بیرون، چشمم افتاد به نوشته‌های روی میوه‌های سوپر میوه‌ای که همیشه میوه‌هایش را گران‌تر می‌فروشد. برای همین از یکی دو نبش بالاترخرید می‌کنم. گلابی‌هایی که من کیلیویی 8500 تومان خریدم بودم را کیلیویی 7000 تومان می‌فروخت. لابد تهران سر به راه شده و من خبر ندارم. همه سر به راه شده‌اند.

پ.ن8: این روزها خیلی از شهرداری تهران متنفرم. انگار همه بدبختی‌های تهران زیر سر شهرداری است. هرچند که ما مردم غیرمتمدن وبیشعوری هستیم.