۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

مبداء زندگی من

به نظرم باید مبدا تاریخ زندگیِ مرا عوض کنند و بگذارند از زمانی که اسما به من گفت "اینکه سیب زمینی ها را قبل از خلال کردن می شورم کافی نیست" و فلسفه شستن سیب زمینی ها قبل از سرخ کردن "گرفتن نشاسته شان" است، و نکته قابل توجهش این بود که اینطور دیگر سیب زمینی ها نه به کف ماهیتابه غیرتفلونم می چسبید، نه به هم.

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

* for the sake of the cobbled street that would take me to you


اوووم اول اینکه اعتراف میکنم دقایقی پیش طولانی ترین دستشویی عمرم را به سرانجام رساندم؛ هی داشتم فکر می کردم، فکر واقعی ها، از آن فکرها که خودشان یکهو حمله می کنند بِت و مثلن می شود گفت یک جور اسهال ذهنی بود که حُسن اتفاق داشت و اینبار از قضا توی دبلیو سی آمد سراغم.
امروز روز خوبی بود. همه اش نه. از عصر به بعد که تصمیم گرفتم خوب باشم. از خانه که زدیم بیرون، سارا گفت دپرسم هنوز انگار، گفت "بیا بیرون از این حال". گفتم بش حرف نزن که بغضم می ترکد، بولوار کشاورز را نگاه کردم توی راه، بعد کریمخان را... بعد رفتیم غلت زدیم توی مانتوها، پرو و این حرف ها. بعد کم کم هی حالم بهتر شد. بی خیال تر. سبک تر. خالی تر.
خوب در ادامه راستش فکر کردم من که این روزها دارم همه چیز را حواله می کنم به کفشم و هی "به کفشم، به کفشم" شده وِرد زبانم، باید یک کفش درست حسابی داشته باشم که شیکان پیکان باشد و پاشنه دار طبعن، کِرِمِ جلو باز و رو باز هم بود که چه بهتر. داشتم می گفتم، سرِ این قضیه کفش خریدن من هی کرمم گرفته بود که کفش سفید عروسی-عروسکی بخرم، سارا که خدا خیرش بدهد به حق همین شب عزیز، هی می گفت نکنم این کارها را، چون تابلو همه می فهمند در آستانه ترشیدگی ام و عشق کفش سفید و این حرف ها. بحث بعدی روی این بود که همین سارای ماجرا، اصرار داشت که آی کیو، نباید جوراب پوشید با این کفش ها که تو می پسندی ، بعد هی من می گفتم که اَی، کفش بی جوراب؟ چندشم می شود و این حرف ها، اما بعد که همان کفش کرمه را توی پای بی جوراب خودم با ناخن های نارنجی جیغ دیدم، فهمیدم که همچین هم چندش نیست خوب، صکصی است حتی. کفش رو باز است برای همین اصلن، که هی هوا بیاید و برود و آدم چندشش نشود.
بعد رفتیم پایین تر. دو تا تیشرت ناز خریدیم با سارا، عین هم، یک رنگ حتی، که در اسرع وقت عکس می گیرم باش برای پروفایلم، و بعد سه تا تاپ صورتی، قرمز و سفید برای عاطفه خانوم و 2تا مشکی و سفید برای سارا جان، همه هم لنگه هم.
بعد سارا ویار داشت، ویار این کیک بلندهای مکعبی که خامه مال شده اند اما کاکائو ازشان چکه می کند و روش گیلاس و نارگیل و موز دارد. خریدیم. بعد ویار ترشی. خریدیم. حالا اما یادم آمد جا گذاشتیمش یک جایی ترشیه را و هی توی راه می گفتیم دستمان سبک شده به خاطر همان بوده.
دیگر اینکه استثناً جوراب نپسندیدم، نخریدم طبعا، خیلی سخت بود. حاصل تلاش سارا. چیزهای دیگری هم خریدیم، کارامل قهوه و وانیل، چای سبز با عطر نعنا، انیمیشن شاهدخت طلسم شده و مری و مکس، به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند؛ اما چیزهای که نخریدیم بیشتر بود حقیقتن. مثلن ماست و تخم مرغ و خمیردندان برای سارا و مام و عطری که می خواستم و صد میلی اش را نداشت و اووه کلی چیز دیگر. طالبی هم خوردیم. شب هم ماکارونی و سالاد شیرازی که دوستی زحمت پختنش را کشیده بود که خواهشمندم اینجا تابلو نکند پلیـــــــــــــز. برای یک بار که شده آدم باش. هوی با تواَم.
خلاصه هی که به آخر شب می رسد دارد بهتر می شود. حالا هم موکت بهمن خان را آوردم پهن کردم توی تراس، سارا دارد شلپ شلپ لباس می شورد. من می نویسم. او حرف می زند. من می گویم بمیر. مغزم اسهال گرفته باید بنویسم. او می گوید خودت بمیر خو، گووش کن، بنویس، حرف هم نزن. حالا هم اگر تا چند لحظه دیگر موکت را جا به جا نکنم، باران شر شر لباس های سارا خودم و لپ تپ را غرق می کند و دیگر اینکه من وایرلس دارم، خوشبختم، فردا 8صبح باید سازمان باشم اما از همین حالا بِیسم را گذاشته ام روی 9 که انشاءالله ده سازمان باشم. و با این باد خنکی که می وزد و حتی گاهی می بارد باد، آرزو می کنم که خدا سوسک و حشره دیگری نمی آفرید و من همین جا کپه مرگم را می گذاشتم و تا صبح خواب های جینگیل مستونی می دیدم.

·     *   به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند (آلبوم موزیکی از فردین خلعتبری که دیروز خریدیم و دوس داشتیم)