۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه








سیگارت را روشن می کنی
و به راهت ادامه می دهی
چیزی را فراموش نکرده ای؟

گروس عبدالملکیان

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

دلتنگی های مازوخیستی


آدمیزاد وقتی پیِ بهانه باشد، از فرنچ کردن ناخن هاش هم، یاد همان یارویی میوفتد که یک روزی توی راه نمایشگاه ِیک یاروی دیگری، بش گفته بود خوشَش آمده آن دفعه ای که ناخن هاش را فلان مدلی کرده، بعد خدایی نباید زد پس گردن همچین آدم مرض دارِ سربه هوایی؟

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست/ رسمن

بعد از گندی که چند وقت پیش زدم، یک نهضتی راه افتاد بین یکی دوتا از دوست های خیلی نزدیکم که من را بفرستند اینجا خانه پدریم، که مثلن استراحت کنم و فکر؛ و ری فرش شوم و به پایان نامه برسم و کلن آدم شوم و برگردم.
هنوز بیست و چهار ساعت نیست که آمده ام خانه. توی این شهری که اگر بخواهم رنگ غالبش را بگویم، این روزها خاکستری ست به نظرم. آمده ام اینجا، خانه خودم، توی اتاق خودم، اتاقی که دیوارهاش پر است از شعر و یادداشت هایی که بی واسطه روی دل سفید دیوار نگاشته ام؛ با مداد و خودکارهای سیاه و رنگی. اتاقی که امروز یکی از دیوارهاش را خالی کردم از عکس های دخترک های رقصان، که بشود باز توش نوشت. اتاقی که صدای مامان و بابا و تلویزیون و خواهر زاده و خواهرک و همه راحت می آید توش بی آنکه سیمی چیزی واسطه شده باشد. اما غریبم باز. غریبه ام.
خیلی درد دارد که آدم توی شهر و دیار و خانه و خانواده خودش غریبه باشد و غریبیش شود. من اما حالا بی وطن ام و آوارگی کوه و بیابانم آرزوست تا خلاص شوم از . . . همه چیز.