۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

what a floozy!



  مدتی ست حقیقت، با وقاحتی وصف ناشدنی، دارد اس –تریپ- تیز می کند جلوی چشم هام و حالا هم که به جاهای ناجورش رسیده، زُل زده توی چشمهام، انتظار دارد به قدر  پلک زدنی هم چشم بر ندارم اَزَش.

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

I haven't really ever found a place that I call home /I never stick around quite long enough to make it


حالا گیریم که من شش سال هم خانه نبوده باشم، گیریم که بعد از آن سه و نیم سال که با همه چیزم برگشتم خانه و یک سال هم ماندنی نشدم، هیچ کدامتان، مثل خودم فکر نمی کردید دوباره برگردم. حالا آمده ام اما. چه قدر ماندنی باشم خودم هم نمی دانم، حتی اگر هم نمی آمدم، هیچ کدام اینها دلیل نمی شد که تختم را جمع کنید، اتاقم را غصه دار کنید، بعد هم هرچیزی را که دیگر به دردتان نمی خورده از فرش های اضافه گرفته تا میز و تلویزیون قدیمی را بیارید بگذارید این تو، که من توی اتاق خودم حس زندگی کولی وار داشته باشم. حالا دلخورم. تمام آن مدت هم که می دیدم یا می شنیدم گزارش این کارهاتان را دلگیر می شدم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

پاییز


هوا پاییزه است. سرما خورده ام. دمای اتاق خودم معمولیست اما در که باز می شود، باد سردی هجوم میاورد توی اتاقم. سطل زباله را طوری گذاشته ام کنج بین دیوار و در، که کامل باز نشود و سرما نخورد مرا بیشتر از این! خودم هم بساطم را آورده ام اینجا، تکیه به دیوار و نزدیک در نشسته ام. این مدلی که پاهام را دراز کرده ام و لپ تاپ را گذاشته ام روی پام، فقط از مچ پام به پایین یک باد خنک خوشمزه ای می خورد که کامل هم هضم می شود، چون دغدغه سردرد و بدن درد و این حرف ها ندارد با خودش برام.
هوا پاییزه است اما هنوز این اسپلیت روشن مانده و خانه را یخ در بهشتی کرده است، اتاق من آخر دنیاست توی خانه، اما باز سرد. بغل اتاقم حمام است و روبه روش درِ اتاق خواهرک. خواهرک، انقدر آمد توی اتاقم و رفت و گاهی هم آمد و نرفت که سرما خورد، اما با ویروس خفیف شده. هوا پاییزه است. سرما من را خورده. سوپ خوشمزه است. و یک چیزهایی هم شدیدا چرند اند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

ما

حکایت ما آدم ها مثل خیار است. مثل این خیارهای زیادی که بابا خریده، مامان نَشُسته و فقط توی چند تا بسته جداگانه گذاشته توی یخچال و من ساعت 6و نیم امروز، از درد بیخوابی شستمشان و حالا گذاشته ام روی میز، زیر باد کولر تا خشک شوند!

ماجرا اینطوری است که وقتی بابا به جای دو سه کیلوی مصرف یک هفته مان می رود 10کیلو خیار می خرد آن هم بی هیچ مناسبتی، خیلیشان اضافه می آید، مامان هم حرصش می گیرد نمی شورد طفلکی ها را. و نتیجه اینکه از شدت تراکم وضعشان وصف شدنی می شود. توی بعضی بسته هایی که توی یخچال گذاشته مامان، تعداد خیارها کمتر بوده، عموما کمی پژمرده شده اند اما سالم اند خیارها. بعضی ها را اما پیداست بی حوصله یا با عجله چپانده توی بسته های پلاستیک. بعد یکیشان که گند شده، گند زده به خیارهای دور و برش و یک جور باحالی هم بیچاره ها را خراب کرده، مثلا یکی فقط ته اش به آن خیار نزدیک بوده و فقط همان جاش گند زده، یکی عمودی بوده و وسطش گند زده و . . .

اما حکایت ما آدم ها. هرچی تراکممان بیشتر باشد در یک جایی، هرچقدر فشرده باشیم پیش هم، نفس که نمی توانیم بکشیم هیچ، گند هم که می زنیم هیچ، اطرافی هامان را هم ناخواسته می کشیم به گند.

حالا هم که گذاشتمشان خشک شوند، حواسم بود با فاصله روی پارچه خشک کن بگذارمشان، که نچسبند به هم، راحت نفس بکشند به جای این دو- سه روز و خشک شوند.