۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

خستم. از آدمایی که چشمشون را به روی کارهات می بندن، دهنشون رو باز می کنن و با خنده های هر از چند گاهشون سعی میکنن، رابطه دوستی محافظه کارانشون رو با آدم حفظ کنن

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

عنوان ندارد


این که آدم فکر کند یک چیزهایی را دوس دارد، بعد یقین کند که ازشان متنفر است حس خوبی نیست. نوشتن را دوست داشته ام و دوست هم دارم. روزنامه نگاری و خبرنگاری هم کرده ام. اما حالا از این کاری که به اسم خبرنگار می کنم متنفرم. بخشی از کار مربوط است به یک سری شرکت ها توی یک زمینه خاص. بعد هی باید بروی درباره یک محصول خاص ازشان سوال کنی، بعد آن هم از خودشان تعریف و تمجید کنند و تو مجبور باشی به نوشتنشان. به نوشتن همه شان. بعد که آن همه تعریف و ما تنها تولید کننده و ما بهترین تولید کننده و ما فیلانیم را هم که نوشتی، مجبور باشی بروی ازشان تایید بگیری که آهای شرکت محترم، رضایت کامل داری از آنچه من نوشتم؟ باب طبع است؟ نیست؟ چرا نیست؟ اگر نباشد یعنی آگهی نمی دهی؟ چکار کنیم که هم تو راضی شوی هم ما... خیلی چندش آور است.
بعد از یک عمر هم که یک نشست چالشی بروی که وزارت و بخش خصوصی با هم کل کل خووب می کنند و حرف حساب و کتاب دار و با منطق میزنند، شورای سیاستگذاری بگوید که خبرش را کار نکن و بی خیال. این یک بخش کار. بخش دیگر اینکه میروی توی کنگره های دهن پر کن ملی و خاورمیانه ای و بین المللی. یک عده وزارتی به به و چه چه خودشان را می کنند. بعد بازهم همان شرکت های معروف هستند که آمده اند حاشیه کنگره، نمایشگاه زده اند و تو باید آخرین تکنولوژی و محصولشان را پرزنت کنی... این هم یک بخش دیگر.
تنها یک جا هست که کمی جای بالا و پایین داری. خبرها. خبرهای کوتاه. خیلی که ذوق به خرج داده باشی، بعد از نوشتن حرف های آقا/ خانم وزیر، بگویی که البته این ها را گفته، اما فلانی هم این را گفته، آمار هم این را می
گوید. یا فلانی توی مراسم افتتاح یک خراب شده ای، از دهنش یک سوتی نزدیک به واقعیت در برود، تو برداری تیترش کنی، بعد بگویند که گشتی و گشتی همین یک جمله را که فقط بش اشاره ای کرده، تیتر کردی. و اصلن فرصتی نباشد که بگویی صبر کنید یکی دو تا آمار هم پیدا کنم بزنم تنگش. اما میفهمی خوب کلنگ لنگ در هوایی که به زمین خورده مهمتر از آسیب دیده بودن آن همه فلان جا است.
کلن اینکه وقتی این کار را شروع کردم، کلی ایده و انگیزه و هیجان داشتم و از دل مایه می گذاشتم. ممکن است سردبیر هم این را بخواند اما اینجا فضای مجاز است و آنجا فضای واقع. من حالا بی انگیزه و توی رودربایستی کار می
کنم. دفتر نیرو ندارد. کار روی زمین می ماند. ماهنامه بسته نمی شود. و من در حد نهایتی که وظیفه دارم، کار می کنم. و نگرانم که همین ذوق نوشتن و خواندنی هم که داشتم دارد توی این روزمرگی تباه می شود. باید فکری کرد.