۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

آنجا که باد در موهای دختران دامن پوش می پیچد...

در اینکه ما آدم ها عجیب، غیر قابل پیش بینی و تحت تاثیر هیجانات هستیم شکی نیست. اما آدم یک جایی چشم باز می کند و میبیند وضع کمی بدتر از این ها شده. اینطور که تصویر زندگی دوستی، آشنایی، دوستِ دوستی، کسی حال آدم را عوض می کند. میبینی که با هیچی رفته آنور دنیا و حالا تصویر خانه زندگی آرام و تنهایش، با تصویر زندگی پدر تو که از 14 سالگی کار میکرده و یک روز برای خودش کسی بوده، قابل قیاس نیست. آسمان آبی، ابرهای سفید، زمین سبز، آدم های رنگی با خنده های گشاد و خیابان های خلوت و پیچ در پیچِ پر درخت.
زمانی  را یادم می‌آید که تصویرم از دنیا به فیلم‌های خارجی صدا و سیما که این روزها گند ملی بودنش را در آورده و کارت پستال‌هایی که توی وسایل بابا بود و تعریف‌های دیگران ختم می‌شد. یک دنیایی بود که قشنگ بود اما جذابیتی نداشت برام که بخواهم پیِ آن را بگیرم و بیشتر ازش سر در بیاورم. کم کم ویدئو‌ها آمدند، و فیلم‌هایی که تایتانیک گُنده لاتشان بود. دیدن آن فیلم‌ها هم انگیزه‌ای ایجاد نکرد توی نوجوانی که من بودم و بیشتر جذب رمانس نهفته توی این فیلم‌ها می‌شدم تا زندگی آدم‌ها، محیط اطرافشان، حقوق اجتماعی و حقوق ساده انسانی‌شان.
اینترنت اما وقتی آمد، آن تصویرهای گنگ و محدود با متن‌ها و دست نوشته‌های هم زبان‌هایی که خارجه بودند، ممزوج شد. نوشتن اینکه با دوست‌هام فلان جا بودم، فلان کنسرت، فلان دانشگاه. اینکه پلیس چنان است و چنین. دیدن عکس‌هایی که باد توی موهای دختران دامن پوش پیچیده بود و الخ. کم کم شستم خبر‌دار می‌شد که انگار دنیا جاهای بهتری هم دارد به جز این خراب‌شده‌ای که ما ازش راضی نیستیم و تلاشی هم نمی‌کنیم برای آنکه ازش بیرون بکشیم. اشتیاق، خواندن وبلاگ‌های پارسی‌زبان آنور آب را برام به یک برنامه روزانه تبدیل کرده بود و گاهی توی همان خانه دو خوابه هم که بودیم و مامان برای شام صدام میزد، غرق بودم توی نوشته‌ها و حتمن باید تلنگری، چیزی بلندم میکرد از پای آن‌ها. بعد مدتی قِرِ زبان خواندم گرفت که انجا جای من نیست و حرام می‌شوم و فیلانم و بیسار.
دانشگاه قبول شدم. آمدم تهران. شهری که بولوار کشاورز و پارک لاله و ساعی و ملت و خیابان ولیِعصرش حسِ خوبی میداد برای ادامه... اما طولی نکشید که آن هم تمام شد. ترافیک، صدای بوق، اتوبوس‌های شلوغ و متروهای خفه کننده تصویر بولوار کشاورز و پارک لاله و ... را محو می‌کرد جلوی چشم‌هام. تبِ رفتن باز هم می‌آمد و می رفت اما این‌ها مقارن شده بود با شناختن بیشتر خودم و اینکه تنهایی دور از این مملکت خراب شده جایی توانِ ماندنم نیست. با این حال ویرِ رفتن هی سراغم می‌آمد. کارشناسی که تمام شد، برای ادامه، کارشناسی ارشد، از هند گرفته تا استرالیا رویا می‌بافتم، سفارت‌ها را چک می کردم و با استادهای خارجکی مشورت که چه کنم. زد و ارشد قبول شدم. ماندم تهران. پروپوزال را که می‌نوشتم برای رساله هی می‌گفتم استاد بجنب، من رفتنی هستم. تایید کنید. موضوعی برداشته‌ام که آنور آبی‌ها هم برای پذیرش دکتری روش حساب باز می‌کنند. ]بماند که جلسات شورای آموزشی به موضوع پایانامه ام هم برچسب مشکوک و سیاسی زد و مجبور شدم برای جلب رضایت آقایان از ایده اولیه‌ام کنار بکشم.[ کنکور زبان دادم که مثلا توی این دو سالی که میخواهم خودم را جمع و جور کنم آلمانی هم یاد گرفته باشم. دانشگاه زبان آلمانی قبول شدم. دفاع کردم. و حالا همچنان توی همان شهر دارم کار می‌کنم و روزمرگی از سر تا پام می بارد. میل به ماندن در خانه. خیال کشیدن از کارهای بزرگی که از بچگی توی سرم بود و هیچ وقت نشد که بشوند. نه که نشد. فلانش را نداشتم. تنبلی همه جا را پر کرده. هدف‌های عزیزی دارم که راه رسیدن بشان به شدت برایم نامطلوب است. ساده‌ترینش پول درآوردن؛ که این مدل کار روزمره و یکنواخت من را به زور صبح‌ها از خانه بیرون می‌کشد بی آنکه آخر ماه چیزی دستم را گرفته باشد و حالا مجبور باشم برای یک سفر چند روزه به جایی که میشود توش باد توی موهام بپیچد، از چند ماه قبل برنامه‌ریزی کنم، بدون هیچ اطمینانی از به بار نشستنش.
اینطوری است که با دیدن چهار تا عکس، باز مچ خودم را می‌گیرم که دارم توی سایت سفارت‌های این کشور و آن کشور پرسه می‌زنم، خنده تلخی می‌کنم و بخودم میگویم از ابرها بیا روی زمین دخترم.