۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

عنوان ندارد

گاهی یک شوخی احمقانه و مثلا خنده‌دار می‌تواند شما را به عمق یک خاطره دردناک که مدت‌های زیادی است توی حیاط خلوت مغزتان دفن کرده‌اید، پرت کند.
یک شوخی که همه هارهار به آن می‌خندند. تو حق اعتراضی برای خودت نمی‌بینی، چون هیچکس از اطرافیان توی آن خاطره با تو شریک نیستند، چه اگر شریک بودند اصلا همچین خاطره‌ای شکل نمی‌گرفت. همان وقت است که باید سرت را برگردانی، در چشم‌هایی کسی که ازت می‌پرسد "عاطی خوبی؟" خیره شوی، بگویی هوم، باقیش را در دل‌ت بگویی(...چون تو هستی خوبم) و سیگاری بگیرانی.
چند دقیقه صبر کنی و بعد خیلی عادی به کسی که ازت پرسیده "عاطی خوبی؟" بگویی" "عزیزم بگو تمامش کنند." 

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

ما زنانگی کردیم؟

یکی بیاید توی چشم‌های من نگاه کند و بگوید که ما توی این خراب شده دقیقا کی زنانگی کردیم؟ درست از همان حوالی هشت-نه سالگی که داشتیم فرق تفاوت دختر و پسر را می‌فهمیدیم، توی مدرسه و خیابان، کیسه پیچ‌مان کردند. از آن به بعد، راست‌و‌حسینی کی باد توی موهای‌مان پیچید؟ کی دامن‌های رنگی چین‌دار پوشیدیم و زیر لب ترانه خواندیم؟ کی توی خیابان خوشی‌هامان را فریاد زدیم، یا بوسه‌ای رد و بدل کردیم؟ کی بعد از نشستن آفتاب، بدون ترس توی خیابان راه رفتیم؟ دوچرخه سوار شدیم؟ با خیال راحت سوار تاکسی شدیم و از سوپری محل‌مان خرید کردیم؟
از همان وقتی که خودمان را شناختیم، نوار بهداشتی را گذاشتند لای روزنامه و کیسه سیاه دستمان دادند که از زنانگی‌مان خجالت بکشیم. بچه‌های این روزها را نبینید، روزهایی بود که ما را به خاطر جوراب قرمز از صف مدرسه بیرون کشیدند و مادرمان را صدا زدند که دخترت بی‌حیا شده. توی خانه عزیز دل بابا بودیم اما توی خیابان یک دختربچه کیسه‌پیچ شده.
رو راست باشید. استثناء ها را هم کنار بگذارید. ما را توی مدرسه با کمک رسانه ملی طوری بار آوردند که لباس گشاد می‌پوشیدیم تا کسی سینه‌های تازه روییده‌مان را نبیند. شرم‌مان می‌شد از این تغییر. ساق پای‌مان را زیر هزار لا مانتو و شلوار و جوراب قایم می‌کردیم که کسی نبیند. ما زنانگی کردیم؟
ما دختران دهه شصت بودیم. دختران دهه پنجاه که حتی تجربه مقنعه سفید مدرسه‌ها را هم در خاطرات‌شان ندارند؛ فقط مقنعه‌های چانه‌دار مشکی و مانتوهای خاکستری دراز و بی‌قواره. حالا هم در دهه نود، زنانگی کردن دوستان عزیزمان در آرایش‌های عجیب و غریب و موهای کوهان شتر شده خلاصه شده.
من به فمینیسم اعتقادی ندارم. تفاوت‌های سلیقه‌ای و عملکردی زن‌ و مرد را هم قبول دارم. اما توی جامعه مردسالاری خفقان گرفته‌ایم که هر وقت به نفعش بود شدیم زن مستقل ایرانی، شیر زن مسلمان، دختر تحصیل‌کرده‌ای که خودش گلیم‌ش را از آب بیرون می‌کشد و هر وقت به ضررش بود شدیم ضعیفه! من با زن‌ها حرف نمی‌زنم! من با زن‌ها معامله نمی‌کنم. زن جماعت که بحث کردن ندارد و همان ماجرای زن زیادی!
پس لطفا ژست روشنفکری نگیرید برای من دختر تحصیلکرده مستقل ایرانی! من زن مستقل ایرانی، با مردهایی که نگاه جنیسیتی توی مغز استخوانشان رفته، چه تعاملی می‌توانم داشته باشم؟ با مردی که اگر پا بدهی، خانوم محترم و متشخص و فهمیده خطاب‌ت می‌کند و اگر بزنی توی پوز مردانگی‌ش، ضعیفه صدات می‌کند و بات معامله نمی‌کند.
حقیقت این است که من حالم بهم می‌خورد از جامعه مرد سالار آریایی! حالا شما هی بیا بگو زن و مرد ندارد!
* حالا پس‌فردا نگویید که عاطفه خانوم زنانگی را با ابتذال برابر می‌داند و چون دلش می‌خواسته لنگ و پاچه‌اش را بریزد بیرون و نشده، هوار راه انداخته. همان اول توضیح دادم که «زنانگی» اگر می‌خواستم درباره مادری و فداکاری و این چیزهایی که بش می‌گویید ارزش، بنویسم، عنوان نوشته را مثلا می‌گذاشتم «رشد و بالندگی زنان در جامعه ایرانی-اسلامی»!

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

سوییچ بولدوزر در دست رییس جمهوری


یادداشت خوندنیِ شریعتمداری با عنوان "آقای روحانی این کلید است یا سوییچ بولدزر" رو بخونید تا ببینید که در این مملکت اتهام زدن، مسخره کردن و تحقیر کردن رییس جمهوری هم آزاده. البته وقتی پشت‌تون به جایی/ کسی/ چیزی بند باشه.
و به قول انبارلویی رسالت عرض می‌کنم که دیگه بیشتر از این آزادی می‌خواید برای مطبوعات؟

شریعتمداری در این یادداشت درباره پست‌های کلیدی کابینه روحانی نوشته: «...گویی جماعتی از اصحاب فتنه و افراد بدسابقه و بدنام را برای حمله به شایستگان و انتقام از کسانی که در مقابل فتنه 88 ایستاده بودند، سازماندهی کرده و به میدان آورده‌اند...»

من با ادبیات ویژه خودشون به ایشون و هواداراشون عرض می‌کنم که برید آب رو بریزید همون جایی که سوخته #مواضع_رسمی


http://www.yjc.ir/fa/news/4536875/%D8%A2%D9%82%D8%A7%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%AD%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%DA%A9%D9%84%DB%8C%D8%AF-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%DB%8C%D8%A7-%D8%B3%D9%88%D8%A6%DB%8C%DA%86-%D8%A8%D9%88%D9%84%D8%AF%D9%88%D8%B2%D8%B1

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

من یک دختر حسودِ شش ساله بودم وقتی خواهرک بدنیا آمد



۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

شرق بنفشه


داستان شرق بنفشه را سال ها پیش خواندم.آنقدر این داستان را روانی‌طور خوانده بودم که دو سه پاراگراف اولش را کامل از بر شده بودم و باقی ش را با کمی جابه جایی و بالا پایین هم خوانی می کردم. بعدها فایل صوتی داستان را از همین اینترنت بی پدر و مادر پیدا کردم و بازهم آنقدر گوش دادم، که دیگر حالم ازش بهم خورد. شما این کار را نکنید. 
من اصلا استاد این کارم. داستان باشد یا ترانه، آنقدر می خوانم و می شنومش که خوب از چشمم بیوفتد.
با این حال با این فاصله ای که افتاده بین آخرین بار خواندن و شنیدن داستان شرق بنفشه، با امروزی که دارم برایتان مینویسم، دوباره مشتاق خواندنش هستم.
به شما پیشنهاد می کنم، شرق بنفشه شهریار مندنی پور را بخوانید، بخوریدش اصلا.
اگر اهل کتاب خریدن نیستید، همین جا توی این سایت پیداش کردهام و با شما به اشترکش می‌گذارم.


فایل پی‌دی‌اف داستان را هم می‌توانید از اینجا دانلود کنید: 

لذت ببرید

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

منِ لعنتی


من؟ من توی یک دوره ای از زندگیم، دوره ای که هی دارد کمرنگ تر می‌شود، آدم هیاهو شده بودم. آدم فریاد زدن احساس‌هام. آدم دویدن توی خیابان و بلند خندیدن توی تحریریه و مهمانی. از آن خنده‌هایی که بالا و پایین دندان‌هایم را می‌ریخت بیرون. بی خیال. فارغ از قضاوت‌ها. دختر بی حیایی شده بودم که بی‌هوا توی خیابان بوسه‌ای حواله می کرد؛ برای دختر‌بچه‌ای که موهاش را دو گوشی بسته بود، برای پیرمردی که دست پیرزنی را گرفته، برای هرکس با ارزشی که دلم غنج می‌رفت برای خنده‌هاش.
منِ حالا؟ من حالا اما شده‌ام آدم سکوت. احساسم را جز به حد کفایت رو نمی‌کنم. یا پیر شده‌ام، یا آنقدر توی ذوقم خورده که اینطور سست و بی‌رمق افتاده‌ام پشت این مانیتور لعنتی و خودم را تهدید می‌کنم که به بازهم محافظه‌کارتر شوم.
من؟ خدا به من رحم کند. وقتی می‌خواهم طوفان توی دلم را، توی این کلمات خفه کنم...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

مصائب کافه‌گردی و دوستان خوشتیپ



تصور کنید توی خارجه به سر می‌برید. منظورم از خارجه، یک جایی است که حداقل لباس‌تان را خودتان انتخاب کنید و مجبور نباشید با آن حال مضحک مانتو نیم متری، ]و ایضا باسنی به حجم سه تا عاطفه خانوم کامل[ و ساپورت کلفت که شما را به گوریل‌انگوری شبیه کرده، شال سرتان کنید. آیا بازهم با همین لباس ضایع می‌روید توی خیابان؟
تصور کنید توی همان خارجه باشید. نه اینجا، که مجبور باشید موهایتان را به شکل کوهان شتر درآورید و روش شال بیندازید. یا موهایتان را واویلا کنید و از دو طرف شال‌تان ]دور از جان بعضیها[ مثل گوش سگ آویزان کنید بیرون. یا مثلا موهای فر‌فری‌تان را با یک قر خاصی ]که به نظرم کار سختی هم باید باشد[ طوری توی شالتان پیچ واپیچ کنید که مثلا انگار باد بهشتی دمیده و اتفاقی طره‌ای از موهایتان را به باد داده است. آیا باز هم برای توی کوچه رفتن، خودتان را به این سر و شکل در می‌آورید؟
من شخصا یک بار بیشتر از مرزهای پر گهر ایران اسلامی‌مان بیرون نرفته‌ام. اما چشمم کور شود اگر دروغ گفته باشم که توی بلاد کفر هم ایرانی‌ها با لب و دهن و جدیدا باسن و سینه‌های پروتز شده و آرایش‌های واویلایشان تابلو بوده‌اند.
حالا تصور کنید که شما کلا توی خارجه زندگی می‌کنید، آیا بازهم واقعن می‌خواهید به این کارهای ضایع ادامه بدهید؟ بازهم از این بلا ملاها سر خودتان می‌‌آورید؟ بعد سوال بنیادی‌م این است که با این اوصاف شما وقتی می‌خواهید خدای ناکرده عروسی، تولدی، پارتی جایی بروید، با خودتان چکار می‌کنید؟ و آیا واقعا بلایی بوده که توی خیابان‌گردی‌ها به سر و ریخت خودتان نیاورده باشید؟ آیا بهتر نیست سر و ریخت آدم وقتی که در یک مهمانی ظاهر می‌شود، کمی هم که شده با قیافه کوچه‌گردی‌هایش فرق داشته باشد؟
من آدم مسلمان‌طوری نیستم. اما به نظرم کافه‌چی، راننده تاکسی و فروشنده مغازه باید یک تفاوتی با دوست‌پسر/ پارتنر/ شوهر احتمالی آدم داشته باشند. یعنی واقعا ضرورت دارد همان‌طوری که برای پارتنر احتمالی‌تان قر و فر می‌آیید، برای کافه‌چی هم ناز کنید؟ اینطور مثلا با تصور داف‌شدگی مواجه می‌شوید و خیلی با خودتان حال می‌کنید یا چی؟
این‌ها نظر شخصی است. نه توهین است، نه توصیه. سوال‌هایی است که این روزها توی ذهنم رژه می‌رود. من اگر آزادی انتخاب داشتم برای پوششم، شاید یک روز دلم می‌خواست با بلوز و شلوار و کفش‌های کتانی بروم خرید و کافه، یک روز با تاپ و شلوارک و صندل و یک روز با پیراهن گل گلی. اما به نظرم هیچ‌وقت حاضر نمی‌شدم این بلاها را سر ریخت و قیافه و موهام بیاورم و آن سر و شکل خنده‌دار را به خودم بگیرم. البته که این سر و ریخت خود به خود خنده‌دار نیست. اما وقتی مضحک می‌شود که مثلا برای کافه رفتن و سبزی خریدن و قدم زدن از این بلاها سر خودمان بیاوریم. اگرنه که جشن و مراسم رسمی و افتتاحیه و فیلان بحث‌ش جداست.
بعدا نوشت: لطفا خود داف‌پندار نباشید. لطفا با به‌به و چه‌چه دخترکان کوچه و خیابان را به توهم در و دافی نیاندازید.

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

زندگی به صرف اعدام


1.      اعدام. واقعا غم انگیز است. حالا گیریم برای یک قاتل جانی جدی باشد، یا برای دو نفر  زورگیر که به خاطر 70 هزار تومان  ]سهم هرکدامشان می شود چیزی در حدود 35 هزار تومان، معادل قیمت یک فقره لباس زیر زنانه بی کیفیت چینی که توی حراج فروخته می شود[.
2.      از همان سال سوم دبیرستان، که رشته درسی ام را از تجربی به انسانی تغییر دادم، درست همان روزهایی که معلم بی اعصاب روانشناسی کتاب روانشناسی را به بدترین شکل ممکن درس‌مان می‌داد، چیزهایی خاطرم مانده درباره نظریه‌های روانشناسی. اگر درست خاطرم باشد یک عده‌ای بودند که ریشه همه رفتارهای آدمیزاد را وراثتی یا ناشی از تغییرات هورمونی و بیولوژیک می‌دانستند. در مقابل گروهی بودند که رفتارهای آدمیزاده را به محیط ربط می‌دادند. یعنی می‌گفتند همه رفتارهای آدم اکتسابی است. بعدترها یک گروه متعادل‌‌تر روانشناس نظر داده بودند که شخصیت هر آدمیزادی، بر اساس یک سری زمینه‌های وراثتی ]به قول ما ذاتی[ که در فضای بیرون از فرد بارور می شوند، شکل می‌گیرد. یک درس مزخرف فلسفه هم داشتیم که آقای حسینی نامی یادمان می‌داد ]در کلاس همین معلم بود که با آلبر کامو و شاهکارش بیگانه آشنا شدم[ توی همین زنگ‌های فلسفه و منطق یک چیزهایی درباره اصالت فرد و اصالت جامعه یاد گرفتم. اما هیچ وقت نتوانستم قضاوت کنم که اصالت با کدام یکی‌شان است. دلیلش هم ربطی به خنگ بودن من ندارد، این موضوع هنوز هم یکی از بحث‌های داغ عالمان فلسفه و حکمت در دنیاست.
3.      به هر حال از همان موقع که این چیزها را یاد گرفتم، برام سوال بود که کسی که ما «مجرم» خطابش می‌کنیم، به واسطه کدام یک از این دلایل مجرم شده است؟ قاتل بالفطره است؟ بیمار روانی است؟ جبر اجتماع این مدلی‌ش کرده؟ شاید من زیادی ساده لوح باشم، اما حتی دلم برای سادیستیکهای بی‌نوا هم می‌سوزد. در زشت بودن رفتاری که ازشان سر میزند، تردید و بحثی نیست، اما سوالی که همیشه همراه من بوده، این است که این رفتارها در کجا ریشه دارند؟ پیش از تولد؟ کودکی؟ نظریه‌های فرویدی؟ گندی که جامعه را برداشته؟ مثلا مسخ شدن از طریق موجودات مریخی؟ جن‌زدگی یا چی؟
4.      اما جرم‌های اقتصادی. این که کسی از روی شکم سیری، از روی حرص و ولع، از روی پدرسوختگی، خون کارگر و کارمند و زن و بچه مردم را توی شیشه می‌کند، چه مرگش است؟ البته من سه‌هزارمیلیارد و این حرفا را عرض نمی‌کنم، همین اختلاس‌های کوچک چند صد میلیونی دم دستی را عرض می‌کنم. به نظرم بی‌کفایتی و بی‌لیاقتی و بی‌شعوری مسوولان محترم، بهترین دلیل این ماجراهاست.
5.      حالا خبر آمده که دو جوان را به جرم زورگیری 70 هزارتومانی در خانه هنرمندان اعدام کرده‌اند. درباره اینکه 70 هزارتومان چه دردی از آن‌ها را برطرف میکرده که براش زورگیری کرده‌اند هم حرفی ندارم، خودتان از گرسنگی و بدبختی مردم این روزها خبر دارید. این دو نفر به هر دلیل گفته و نگفته‌ای هم که زورگیری کرده باشند، اصلا از روی شکم سیری و تفریح هم که این کار را کرده‌باشند، در بدترین حالت حبس ابد، بهترین مجازات به نظر می‌رسد. اگر گشنه گدا و بدبخت بوده‌اند که دستشان به الاغ‌های بالادستی نرسیده، وگرنه شک ندارم که سراغ بدبخت‌تر از خودشان نمی‌رفتند. پس الاغ‌های بالادستی باید خودشان را درست کنند، مردم را گرسنه و بی‌لباس و بی‌مار توی کوچه خیابان رها نکنند، که بعد بخواهند اعدامشان کنند. اگر بیمار روانی‌اند، که تشریف‌شان را می‌بردید تیمارستان. اعدام؟ آن هم توی خانه هنرمندان؟ دست‌مریزاد به ما که انقدر اسلامی عمل می‌کنیم واقعا.
6.       درباره اینکه با به قول خودشان مفسدان اقتصادی باید چه طور رفتار کنند، هیچ ایده مشخصی ندارم! به من هم ربطی ندارد که می‌خواهند چه کار کنند. من نظرم این است که خود ناقص‌شان را اصلاح کنند، که یکی از روی گشنگی نرود، زورگیری و یکی دیگر از روی شکم سیری خون ملت را توی شیشه کند. مدیریت مملکت با شماست. اگر هر جای کار بلنگد، بروید خودتان را اعدام کنید. توی میدان‌ها و خیابان‌هایی که اسم‌های توهمی خودتان را گذاشته‌اید، چه میدانم میدان سپاه بروید، میدان آزادی بروید، انقلاب بروید. امروز خانه هنرمندان، فردا هم لابد پارک گفت‌و‌گو و بوستان آب و آتش را می خواهید به گند بکشید.

۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

یک رابطه وقتی دوام می‌آورد که "احترام" وجود داشته باشد



همیشه راز دوام رابطه مامان و بابا برام سوال است. عجیب است. اینکه دو نفر، با دو خانواده متفاوت، با دو تعریف اجتماعی متفاوت، با دو پیشینه متفاوت، با تجربه های سخت خانوادگی و مالی و . . . در سال‌هایی که عروس، داماد را ندیده بله می‌داد، خودشان همدیگر را دیدند، پسندیدند، و به رغم مخالفت‌های مادربزرگ [به پشتوانه حمایت پدربزرگ مادری‌م] با هم ازدواج کردند. حالا اما، یعنی در واقع توی همه این سال‌ها، به نظرم پدر و مادر خوشبخت‌ترین زوج فامیل بوده‌اند. خوشبخت شاید تعبیر خوبی نباشد، وقتی هشت سال اول زندگی مشترک آدم، هانی‌مون آدم زیر آتش جنگی که در دو قدمی‌ش برقرار است، بگذرد. البته من آن سال‌ها موجودیت خاصی نداشتم، اما بعدش که خیلی بچه‌تر بودم، خوب یادم هست، مامان همیشه یادآوری می کرد، بابا که خانه آمد، حتما خودمان برویم سلام کنیم و "خسته نباشید" بگوییم. یادم هست که بعد از شام و ناهار بابا می‌گفت "مادرتان غذا حاضر کرده، خسته است شما جمع کنید، نفسی بکشد." حتی قبل‌ترش یادم هست، وقتی ما مثلا خواب بودیم و مامان داشت ظرف می‌شست و آخر شب آشپزخانه را مرتب می‌کرد، بابا توی چارچوب در آشپزخانه منتظر می‌شد و با هم حرف می‌زدند.
انقدر از این چیزهای کوچک دوست‌داشتنی توی زندگی‌م دیده‌ام، که تصور اینکه مرد زندگی‌م این چیزها را نفهمد، محافظه‌کارم کرده. فکر می‌کنم، زندگی بدون این چیزهای کوچک، قابل تحمل نیست.
امروز صبح همینطور که داشتم توی آینه به موهام غذا می‌دادم و مرتب‌شان می‌کردم، به ذهنم رسید که یک رابطه می‌تواند به هر دلیلی شکل گرفته باشد. آدم‌ها حتی می‌توانند با عقل، عاشق شوند. اما به نظرم این‌ها دوام هیچ رابطه‌ای را تضمین نمی‌کنند. یک رابطه وقتی دوام می‌آورد که "احترام" وجود داشته باشد. توی کوچکترین چیزهای زندگی. همین