من؟ من توی یک دوره ای از
زندگیم، دوره ای که هی دارد کمرنگ تر میشود، آدم هیاهو شده بودم. آدم فریاد زدن
احساسهام. آدم دویدن توی خیابان و بلند خندیدن توی تحریریه و مهمانی. از آن خندههایی
که بالا و پایین دندانهایم را میریخت بیرون. بی خیال. فارغ از قضاوتها. دختر بی
حیایی شده بودم که بیهوا توی خیابان بوسهای حواله می کرد؛ برای دختربچهای که
موهاش را دو گوشی بسته بود، برای پیرمردی
که دست پیرزنی را گرفته، برای هرکس با ارزشی که دلم غنج میرفت برای خندههاش.
منِ حالا؟ من حالا اما شدهام آدم سکوت. احساسم را جز به حد کفایت رو نمیکنم.
یا پیر شدهام، یا آنقدر توی ذوقم خورده که اینطور سست و بیرمق افتادهام پشت این
مانیتور لعنتی و خودم را تهدید میکنم که به بازهم محافظهکارتر شوم.
من؟ خدا به من رحم کند. وقتی میخواهم طوفان توی دلم را، توی این کلمات
خفه کنم...