۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

Oh the night is my world/City light painted girls

I live among the creatures of the night
I haven't got the will to try and fight
Against a new tomorrow
So I guess I'll just believe it
That tomorrow never comes

A safe night, I'm living in the forest of my dream

I know the night is not as it would seem
I must believe in something
So I'll make myself believe it
That this night will never go...

Laura Branigan

دو مردی که دوستشان می دارم... زیاد.

آینه پر می شود از جوانی خاطره ها
تن تو و شرم من و خاموشی پنجره ها

طلوع کن
طلوع کن
بر این ستاره مردگی
که از تو تازه می شود
این خلوت سرخوردگی

اشاره کن
که من به تو
به یک اشاره می رسم
رنگین کمان من تویی
که به ستاره می رسم
من به تو شک نمی کنم
طلوع کن طلوع کن
...

دو تا مرد هستن که من دوسشون دارم و اینا. 
خیلی بی ربطن به هم. اما هر دوشون به من فرصت برای تجربه ها و خاطره های خوب دادن: خاتمی و ابی!
دو ساعت پیش با داریوش گریه می کردم و حالا با ابی...
حال کردم. دیوانه کنندس.

اگه دم دستتونه، همین الان آلبوم طلوع/79 رو گوش بدین. شرط می بندم حالتون عوض می شه.

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

چای ؟

 بعد یه عمر اومدم بشینم پای پایان نامه ه
یکی دو ساعتی هم درگیرش بودم فک کنم
یه مقاله خووندم. کلی نوت و اینا نوشتم اینور اونور و حاشیه ش
بعد رفتم واسه خودم چای ریختم
بعد حواسم نبود واقعنی چایو ریختم
یعنی رو برگه هام و اینا ریختم
جیغ زدم
مامان اومد زمینو خشک کرد
بابا برگه هامو برد رو بخاری خشک کرد
حالا آورده برام
می بینم همه ی نوت هایی که با اون روان نویسا که از هایپر خریده بودیم رنگی رنگی نوشتم روش، پخش شده
شده
عین یه اثر هنری
از اونا که سگم هیچی ازش نمی فهمه
یا حتی عین این کاغذا که حاشیه داشت قدیما تووش لوح تقدیر می دادن بمون
خلاصه که هرچی نوشته بودم رفت سفر.

بعدن نوشت: پریشب دلم درد می کرد. یعنی اونقدر که از خواب بیدارم کرد. مامانو صدا زدم. دیدم خواهرجون اینام هنوز اینجان. خلاصه که مامان روغن گرم کرد و حوله و اینا که دلمو ماساژ بده. بعد این خواهره هم اومد. نشسته بودن بالا سر من حرف می زدن. همون وقت که من از دل درد می پیچیدم به خودم و فحش می دادم به بقیه، مامان و خواهره درباره حجم شکم عاطفه خانووم و چاق شدنم و اینا بحث می کردن با هم. بعد رو چاق شدن من بحثی نبوداا، تفاهم داشتن روش، بحث رو این بود که مامان می گفت دلم چاق شده، خواهره تاکیدش رو پهلوم بود! یعنی من باید برم بمیرما. در اولین فرصت. تا قبل نوروز حتی!


۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

فرودگاااااااااااا

خانووم فلان برداشته ساعت پروازو اشتباه زده تو بلیط، بعد کلی در به دری این آقاهه ی نمی دونم چی چیه پرواز نفت رو دیدم می گه خانووم این پرواز شماره فلان، ساعت بیست و یکه نه ساعت نوزده و ده، حالا باز خوبه این خراب شده اینترنت بود.
اینو گفتم که بگم همه چیزای که تو ریدر شر کردم، از بیکاری تو فرودگاا بود و هیچ ارزش دیگری ندارد!
ضمن اینکه بازم تاکید می کنم مدتی که من اهوازم تو روحتون اگه مهمونی، تولد یا هر کوفتی بگیریداااااا
عواقب بعدی با برگزار کنندس. از من گفتن.

* آقای ابی الان دارن می فرمایند که به تو نفرین دل عاشق دل زار، تو منو غرق خجالت کردی.... دوس داشتم/
خلاصه که من کم کم دارم می رم پای کانتر. خوب و بد و اینا دیدین حلال/ هلال کنین! 

بعد هم واسه احتیاط اینکه من هیچی از این دنیای خراب شده تو دلم نمونده و خلاصه اینکه سبک ام. گریه زاری بی خودی را نندازین جوون عمه تون.