۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

نجات دهنده در گور خفته است. . .


قبلِ قبل تر نوشت: گفتی حرف نمی زنم، اگر حرف بزنم می روی پستش می کنی، توی وبلاگت می گذاری و این حرف ها و من حاشا کردم. اما این دقیقن جواب توی مخاطب خاص است که این روزها جز "سکوت" و "چه خوردی" و "چه کردی" و "کجا رفتی"، زبانت را نمی فهمم. دردم می آید وقتی راست راست می آیی می گویی فکرت برای این به پایان نامه نیست که توی فکر آن هایی هستی که در رفته اند و از آن طرف ندای آزادی سر می دهند و حالا لابد روسری هاشان را برداشته اند و مست و لایعقل به من و تو می خندند. بعد من توی دلم می گویم که آدم باید خیلی احمق باشد که برای مست کردن و برداشتن حجاب، خودش را یک روزه توی دامن غربتی بیاندازد که هیچ انتخابی نداشته براش. که اینجا همان هایی که می دانی، روسری هاشان را برداشته اند و مست می کنند و فریاد می کشند و هیچ کس هم صداشان را نمی شنود. سخت شده ای.

قبل تر نوشت: میرا را بخوانید. اثر کریستوفر فرانک است. دست دوستی دیدمش و توی سفر، دوباره خواندمش و بعد دلم کشید که بروم سرزمین گوجه های سبز را بازخوانی کنم. بخوانید و ببینید چقدر خودمان این روزهاست.

قبل نوشت: ما بچه های مودبی بودیم. دو هفته پیش خانه پدری که بودم، در واکنش به آنچه که رسانه ملی از کسی که یادم نیست چه بود نقل می کرد، درست روی میز نهار، داد زدم که "گه خورد، مرتیکه ی . . ." واکنشی ناخودآگاه به چیزی که شنیده بودم و آزارم داده بود. بابا و مامان سکوت کردند و خواهرک با شیطنت و ذکاوت جمع کرد ماجرا را. خوب است که دیگر حساب خودسانسوری ها هم از دستم در رفته.


می گوید بددهن شده ام. می گوید دیگر کلمات با وقار قبلی از دهنم بیرون نمی آیند. می گوید خانووم ها باید متشخص و مودب و این حرف ها باشند.
می دانم بددهن شده ام. می دانم دیگر کلمات را سنجیده بیرون نمی دهم. می دانم خانووم ها لطیفن اند و اگر به عده ای باشد جنس دوم اند و محترم اند و این حرف ها. بماند که همه ی این ها برای این است که تو سری خورهای بهتری باشند.
داشتم به نوت هایی که برای آیتم های شِر شده توی گودر نوشته ام، دقت می کردم. به استیت هایی که توی جی تاک و یاهو مسنجر می نویسم، به اس ام اس هام. اصلن به فکر هام و حدیث نفس هام.
مثلن منِ خانوومِ مودب و این حرف ها برای شر کردن آیتم مردهایی –بخوانید نامردها- که با دختران زیر 9سال که پدر و مادرشان را در جنگ از دست داده اند، ازدواج کرده اند و خنده های حیوانیشان با خنده های معصوم دخترکان هیچ تناسبی ندارد، چه بنویسم؟ بنویسم «مردان غیور، سایه بالا سر دختر بچه های بی پدر و مادر غزه ای شدند» یا مثلا برای سخنان آقای نمی دونم کی کی تبلیغات که گفته 9 دی فلان است و این حرف ها، بنویسم دور و گوهر گفت؟ یا برای آنی که از زبان 99/99درصد مردم شر و ور می گوید، چی بنویسم؟
خواندن این ها آدم را تلخ می کند. آدم دردش می آید. درد را بریزم توی این سینه بی رمق؟ یا کجا؟ بریزم توی این کلمات تلخ و پست های نوشته شده و پابلیش نشده؟ آدم دردش می آید جانم. و این درد مثل عشقه از ذهن و روحش بالا می رود و این می شود که بعد از 4ساعت نشستن توی کتابخانه، چیزی که به پایان نامه اش اضافه شده، چهار برگ کاغذ است با نقاشی های بی معنی که خودش هم ازشان سر در نمی آورد و چند بیت شعر حاشیه ی جزوه ها.
بد دهن شده ام. حرف هایی که شنیدنش را هم دوست نداشتم هزار بار می نویسم و می گویم به در و دیواری که لیاقت بیشتر از این ها را ندارند. شاید با این روند دیگر به قول تو آن آدم متشخصِ تحصیلکرده ای نباشم که دوستش داشتی و دوستش داشتند، اما حداقل خودمم. نمی خواهم از آن نقاب های توی "میرا"، خودم با دست های خودم روی صورتم بکشم و لبخند بزنم.

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

سرزمین گوجه های سبز/ هرتا مولر

تنها کسانی که قصد فرار نداشتند، دیکتاتور و پاسدارانش بودند. در چشمان و دستان و لبانشان می دیدی که امروز و فردا و پسین فردا، با گلوله و سگ، گورستان ها برپا می کنند؛ و با کمربند و پنجره وطناب. احساس می کردی که دیکتاتور و پاسدارانش، بر فراز همه راه های فرار پنهانی بال بال می زنند. احساس می کردی که در کمین نشسته اند و جیره وحشت تقسیم می کنند.

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

بابا عشق داد

بابا کسی نبود که هیچ وقت روی جای خودش آرام بگیرد. شیطنت ها و شوخی هاش آنقدری بود که نبودش توی جمع به شدت احساس می شد. از یک وقتی اما انگار افتاد توی سراشیبی این شیطنت ها. بچه ها بزرگ شدند و بزرگ ها درگیر. و بزرگ ها بی ادب. و بزرگ ها نمی دانم یک جوری شدند که انگار شوخی بردار نبودند. اما این یک وقتی دقیقا نمی دانم از کجا شروع شد. من دور بودم و طبعن این چیزها را همان وقت نمی گرفتم و یک وقت هایی مثل امروز صبح که بابا آرام توی خانه نشسته و هر از چند گاهی تماسی می گیرد و چیزی می نویسد و یک نامه آورده براش تایپ کنم برای برق منطقه ای که فلان و این ها، متوجهش می شوم. 
من خیلی بابایی بودم/ هستم. از آن دختر بچه های لوسی بودم که عصرها، دفتر و دستکم را جمع می کردم و می رفتم فروشگاه بابا، مشق هام را می نوشتم. خوب خاطرم هست که قدّم به شیشه روی ویترین نمی رسید و اصرار داشتم همان جا هم مشق هام را بنویسم و دوست نداشتم روی میز بابا این ور باشم. این می شد که یکی دو ساعت تمام یک چیز فلزی بود که بابا برام می گذاشت، روش می ایستادم و همانطور آویزان به ویترین مشق هام را می نوشتم. بعد انقدر احساس غرور خوبی داشتم از بودن کنار بابا که حالا مثل سگ حسرتش را می خورم. حتی شدت این وابستگی یا هر چیزی به حدی بود که مامان تعریف می کند وقتی خوب راه رفتن یاد نگرفته بودم و بابا از فروشگاه می آمد مثل گربه ها بالش را با دندان می گرفتم می بردم براش، بی اینکه کسی ازم خواسته باشد. این نمی دانم وابستگی یا هرچی هنوز هم به حدی است که اصلن از راه دور نمی توانم باش راحت تلفنی صحبت کنم، فرقی نمی کند بخواهم خبر خوب بدهم بش یا خبر بد، یا یک احوالپرسی ساده باشد، عین بُز بغض می کنم و لال می شوم، بعد از شش هفت سال هنوز هم آدم نشده ام.
اصلن این ها را نمی خواستم بگویم، آمدم بنویسم که حالا انگار شیطنت بابا یک جور دیگری شده. بیشتر از قبل سرش توی کاغذ و ورق و کتاب است و احساس می کنم این ها نشانه ی پیر شدند که هیچ طوری هم توی کتم نمی رود بابایی یا مامان پیر شده باشند. می ترسم از پیری و میانسالی حتی. نه فقط برای آن ها، برای خودم هم. بابایی همش دارد می نویسد. قبلا نوشته هاش را با شور و حرارت برامان می خواند اما حالا یک طوری می نویسد که انگار خیلی هاشان گفتنی نیستند. فکر می کنم شاید ما این چند ساله گوش های خوبی نبوده ایم، برای همین رفته توی خودش، اما می بینم ما گوش های خوبی بودیم خداییش.
بابایی خیلی می نویسد. دیگر گیر دادن هاش هم خیلی کم شده. صبح های جمعه گیر نمی دهد که "بلند شید باید صبحانه جمعه را دسته جمعی خورد." دلم از آن جمعه های شانزده هفده سال پیش می خواهد که با صدای منوچهر نوذری و چرخیدن قاشق توی لیوان چای بابا معنی می گرفت. که بابا آنچنان چایش را هم می زد که با غرولند ترجیح می دادیم بیدار شویم و برویم پای صبحانه. بابا اما حالا آرام است، می گذارد تا 12 ظهر هم بخوابیم و هیچ نمی گوید. بابا دیگر گیر نمی دهد که اتوی مثلا شلوار و روسری مان بهم خورده، و حتی آنروز به خواهرک می گفت بی خیال اتو شود، "شلوارهای تُرک چروک از سه چهار سال پیش روی دور مانده اند." بابا آرام شده آنقدری که حتی سر مهمانی رفتن هم به ما گیر نمی دهد و همین که بگویی نمی آیم و حوصله ندارم، دست مامان را می گیرد و می رود و لابد توی دلش هم می گوید گور بابای جفتتان.
امروز  صبح اما آمدم بالای سرم گفت: "مادرت می گوید برای فردا بلیط ات اوکی شده! من شوکه شدم." بعد من هی فکر کردم خوب کجای این رفتن شوکه کننده است بابایی نازنینم. خوب من که این همه رفته م و برگشته ام باز پیش  خودتان. پس این فردا رفتن من بعد از دو هفته چرا باید شوکه کننده باشد برات آخر؟ چرا اینطوری می گویی که دل آدم هری بریزید پایین. بعد یادم آمد که خودم این بار حرف هایی زده ام که البته باید می زدم اما نه شاید اینقدر تیز که ترس رفته توی دلش. از برنگشتنم یا از یک جور دیگری برگشتنم. می خواهم بگویم انگار یک طوری است که وقتی تووی دوری، تووی طول زمان یک چیزهایی برای آدم مسلم می شود آدم فکر می کند برای بقیه هم همین است، بعد یک جایی که لب باز می کند می بیند که نه بابا جان. اینطور ها هم نیست. آدم باش دختر و اگر می خواهی کاری کنی و گم و گوری چیزی شوی، بی خبر باش. از قبل هی آلارم نده که فلان می کنم و بیسار. برو غلط ات را بکن بگذار یک جا باشد، نیا از پیش خبر بده تو که کار خودت را می کنی و نظر کسی را نمی خواهی و این حرف ها.
از کجا رسیدم به کجا. همه چیزی که خواستم بگویم این بود که من دلم برای باباییِ گیر بده ی شلوغ تنگ شده و برای مامانی که هی واسطه شود و بگوید دیشب دیر آمده، دیر خوابیده، بگذار کمی بیشتر بخوابد، بگذار نیاید فلان مهمانی باز با فلانی کل کل می کند و این حرف ها.
همین
شاید خیلی چیزا لازمه واسه تنها نبودن. اما داشتن رنج های مشترک، بیسِ کاره. حداقل مجبور نیستی هی "نگرانی" و "شرط می بندم درست می شه" و "چطور عین خیال بقیه نیس"  و "اینا"ی یکی دیگه رو تحمل کنی تو خلوتت. والا

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

بی ربط برای s a r a h


سارا سلام
برایت تخم مرغ دزدیده ام
مرا ببخش
نمیدانستم شتر میخوری

/وهاب بلاغی/
(صدای مامان و خواهرک رو می شنوم)

- مامان این کنترل کو؟
مامان: نمی دونم
- اِ خوب خودت الان روشنش کردی که.
مامان: من با انگشت روشنش کردم

یعنی باید این مامانو یه جا خورد بس که جیگره.

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

عنوانش را بگذارید فریادی که در نطفه خفه شد. خفه اش کردم.

دوباره دستبند سبز بسته ام. انگار یک جور واکنش است در مقابل این همه بلایی که دارد سر دوست و رفیق هام و اصلن گیریم غریبه ها می آید. عاشورا را دوست ندارم. یاد آن شنبه خونین که می افتم، دیگر شنبه ها را هم دوست ندارم. میدان کاج را هم دوست ندارم. از پل حافظ و چهارراه کالج هم می ترسم. دوباره دستبند سبز بسته ام. گیریم که تمام روز، تمام هفته، توی خانه نشسته باشم و هیچ کس نباشد که سبزی روییده بر مچم را توی چشمش فرو کنم.

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

حالا که دارم این ها را می نویسم، او را در نظرم مسجم می کنم که ساکت روی خاک نمناک نشسته، شاید در حال خوردن یک شیرینی خشک است. شاید به پشت دراز کشیده، چشمهایش در سیاهی باز است، شاید خوابیده و سرش را روی بازوی خم شده اش گذاشته. میرا/ کریستوفر فرانک


 وقتی همه هستیم، گاهی دلمان با هم نیست، گاهی هم هست اما همیشه حسرتی هست که ته ته دل آدم جا خوش می کند انگار. دلم دوباره آن شب را می خواهد که توی چهاراه طالقانی دنبالت آمدیم، که از خانه هنرمندان بر می گشتیم و برنامه تجریش رفتن را پیچانده بودیم، همان شب که سر چهارراه گرفتیمت و گله ای سوار یک سمند شدیم که راننده بامرامی هم داشت انصافا و بعد هم که فیل توی معده ات بیدار شده بود زیر پل چوبی کوبیده و جوجه و مخلفات خوردیم، همان شب که قهقهه هات هنوز توی گوشمان است که هی می گفتیم یعنی دختر خدایی تو بعد از ده دوازده ساعت کارهنوز انرژی داری برای رقصیدن و کشیدن و خوردن و خندیدن و کلنجار رفتن با تک تکمان؟ که خاطرم نیست موبایل کداممان زنگ خورد یا چی که نصف شب بود که تو ایستاده بودی و شروع کردی با آهنگش رقصیدن؟ که شلوار نداشتی همرات و شلواری هم نبود که پات کنی توی آن خانه و زیر پتو اس-تریپ-تیز کردی که چقدر خندیدم؟ که فرداش ناهار حاضر کردیم؟ که تا دم غروب که صاحبخانه با خنده و شوخی بیرونمان انداخت نرفتیم خانه هامان؟ که قرار بود تو سری به خانه ات بزنی و گربه گشنه را سیر کنی و شب باز دور هم جمع شویم و برویم تجریش و این ها؟ که نرفتیم؟ که دعوامان شده بود که هوی حالا که دور همیم بی خیال گودر بازی؟ که بی خیال خبر؟ بی خیال زندانی شده ها و از زندان آزاد شده ها؟ که خاطرات روزهای سبز تلخ را بیا تعریف نکینم و یک شب خوش باشیم؟ که رفتی و رفتیم و تا همین دو هفته پیش دیگر ندیدمت؟ که چقدر فریاد و دست زدیم و تو بازوهات از دست زدن درد گرفت؟ که چقدر شاد بودیم و خندیدیم همان شب؟ و بعد توی گودر کم پیدا شدی و حالا باید خبرت را اینطوری از بچه ها بشنوم؟ که دلم دوباره همان جمع را می خواهد. که گند بزنند به همه شان و بعضی هامان که گند می زنیم به لحظه هایی که هنوز می توانیم باشیم و نیستیم؟
کاش حداقل رفته بودیم تجریش آن شب. گربه از گشنگی نمی مرد. ما دلمان تنگ می شود اما.

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

خوب طبیعتن به اینجا که می رسیم من هیچی نمی تونم بگم جز اینکه این بارون، به شدت بوسه می طلبه! حالا بغل و این حرفاش پیشکش.


۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

ح ر ف



پنجره ی جی تاک را می بندم
حرف هام را زده ام و تمام.
پنجره را باز می کنم
سکوت، پر می کشد
من؟ نفس می کشم
هراس، از میان نفس هام سقوط آزاد می کند
و انعکاس صدای کوفتنش بر زمین
-به یاد می آورم-
همچون نعره ای است که به خفقان نزدیکم کرده بود