۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

مثلن "تاوان اصلاحات"*



چند وقت است که تصمیم گرفته ام خودم را اصلاح کنم! حالا اگر این اصلاح خیری هم به اطرافیان برساند ]که به گمان خودم میرساند[ چه بهتر. یک ماهی می‌شود که احساس بدی نسبت به بی‌تفاوتی‌هام پیدا کرده‌ام. بی‌تفاوتی‌هایی که دو- سه سالی از شروع‌شان می‌گذرد. این که همه چیز را به کفشم حواله کنم و به جای بحث و اقناع کردن، بی‌خیال بروم کنج عزلت خودم، شده بود روال زندگی اجتماعیم. به نظرم انقدر گند و کثافت همه جا را گرفته بود، که با بحث و جدل راه به جایی نمی‌شد برد. این روند دایورت کردن تلخی‌های اجتماعی، کم کم سر از زندگی کاری و شخصی‌م درآورد. با رییس‌م بحث نمی‌کردم، چون امیدی به اصلاح شدن چیزهایی که آزارم می‌داد، نداشتم. با صاحبخانه کوتاه می‌آمدم و به خیال خودم داشتم سرش را با پنبه می‌‌‌بریدم که یک هو دیدم سر خودم را گذاشته وسط سینی، دارد تقدیمم می‌کند. توی روابط دوستانه‌ام هم نفوذ کرده بود. احمقی پشت سرم چرندیات گفته بود و چون اعصاب نداشتم، بی‌خیالی طی می‌کردم.]هنوز وقت رسیدگی به این یکی پرونده را نداشته‌ام، البته.[
برمی‌گردم سراغ زندگی اجتماعی. این که من هر روز از خانه تا دفتر کارم، تاکسی سوار می‌شوم، اتفاق ویژه‌ای نیست و یک عالمه زن و دختر دیگر توی همین شهر و کشور خراب‌شده، هر روز و احتمالن بیشتر از من، تجربه‌اش می‌کنند. پس طبیعتا آن‌ها هم تجربه چندش‌آور لمس شدن تنشان از سوی یک غریبه را داشته‌اند. تجربه‌ای که حداقل برای من با حس تهوع همراه بوده است. روالم شده بود که یا سوار صندلی جلو شوم، یا آنقدر خودم را توی تاکسی مچاله می‌کردم، که وقت پیاده شدن، درد کتفم را حس می‌کردم. با این همه گاه و بی‌گاه همین مزاحمت‌ها را حس می‌کردم. واکنشم یا خودداری بود، یا نگاه غضب‌آلود یا سکوت.
توی خیابان راه رفتنی با آن ریخت و قیافه مانتو مقنعه‌ای که خودم هم رقبت نمی‌کنم توی آینه نگاهش کنم، کم متلک و چرندیات و صداهای عجیب و غریب نمی‌شنوم. از بچگی توی گوشمان کرده بودند که بی‌محلی بهترین جواب است، اما مثلن گاهی همین بی‌محلی نتیجه‌اش این می‌شد که یک بی‌شعور بی‌سروپا مسیر طولانی ساپورتم می‌کرد. سکوت می‌کردم و مسیرم را به خیابان‌های شلوغ تغییر می‌دادم.
توی صف تاکسی، صفی که به کانتر پرواز ختم می‌شود، آرایشگاه، اتاق انتظار دکتر و موقعیت‌های مشابه حوصله بحث کردن نداشتم و می‌گفتم حالا فرقش چن دقیقه تا نهایتن یک ساعت است. "به کفشم" مهم این است که اعصابم را بهم نریزم.
الان که دارم این ها را می نویسم، می بینم چقدر من قبل‌تر این مدلی نبودم. چقدر قبل‌تر هی حق مردم را کف دست‌شان می‌گذاشتم و حق‌ خودم را می‌گرفتم مثلن. توی نوجوانی همه می‌گفتند عاطفه خانوم می‌تواند یک وکیل کاردرست باشد!
خلاصه اینکه چند وقتی است سکوت نمی‌کنم، مگر در مواقع خاص]که حوصله توضیح‌شان را ندارم[. اما همین سکوت نکردن و مثلن دست به اصلاحات زدن، تاوان دارد خوب. گاهی تاوانش خیلی هم دردناک است و مجبوری چیزهایی بشنوی که انتظار نداری. امروز وقتی مثل هر روز می‌خواستم سوار تاکسی خطی‌های هفت‌تیر شوم، خانمی پرید وسط و جای من نشست. طبیعتن صندلی جلو تاکسی]هنوز هم با همه اصلاحات و این حرف‌ها ترجیحم این است که توی تاکسی صندلی جلو بشینم. این یکی از همان موارد خاصی است که حوصله توضیحش را نداشتم[. صبر کردم خانم سوار شد، از دو آقایی که بعد از من بودند خواهش کردم زودتر سوار شوند، چون من وسط راه پیاده می‌شدم. توی تاکسی که نشستم، به خانوم جلویی گفتم که خانم شما بعد از همه ما سه نفر بودی، قبل از همه ما سوار شدی و نشستی صندلی جلو. گفت خوب حالا مگه چه فرقی میکنه. گفتم اگه فرقی نمی‌کرد که صف نمی‌بستیم توو ایستگاه تاکسی. زیر لب غرولندی کرد نفهمیدم چی، پرسیدم جان؟ که زیپ دهن مبارک را باز کرد و بعد از بد و بی‌راه به مردمی که بد شده‌اند، مستقیما من را نشانه گرفت. مدارا کردم طبق عادت، فایده نداشت. همراهی‌ش کردم به بد و بی‌راه گفتن به شیوه‌ی خودم، که بالاخره دو آقای دیگر هم به حرف آمدند که خانم راست می‌گوید. ته بحث هم طبق معمول سیاسی شد. راننده با حوصله‌ای بود و اگر نبود باید توی همان بلوار کشاورز جفت‌مان را پیاده می‌کرد. 
*عنوان کتابی از سعید حجاریان

۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

سری که درد می کند را دور بیاندازید، لطفن

سری که درد میکند را حتی اگر دستمال هم ببندی، اتفاق خیلی خاصی نمی افتد. نهایتش این است که جلوی نور آزاردهنده را می‌گیرد و سفتی پارچه ای که به سرت بسته ای، باعث می شود که نبض تپنده ای را که سردرد برایت به ارمغان آورده بهتر احساس کنی. برای همین است که هیچ وقت مَثلِ "سری که درد نمی کند را دستمال نمی بیندند"، توی کَتم نرفته است.
مادر میگرن دارد. من هم به تبع درجات خفیفی ازش به ارث برده ام. از میان بچه ها من و خواهر بزرگ این نشانه را از مادر داریم. دایی سومم هم سردرد دارد. مادربزرگ و پدربزرگ مادری اما خداراشکر بویی از سردرد نبرده اند. این که چطور شد که سردردتوی خانواده ما باب شد، را نمی دانم. اینکه اولین بار مرغ سردرد گرفت یا تخم مرغ را هم نمی دانم. اما پیش از اینکه خودم سردرد بگیرم، یادم هست که بعد از عروسی ها و مهمانی ها ]که ما چهار بچه تا دم آخر مشغول خرید و شیکان پیکان بودیم و مادر همیشه همراهی مان میکرد[، سردرد به سراغ مادر می آمد. گاهی حتی مهمانی/ عروسی تمام نشده بود که مادر گوشه ای کِز میکرد و سردرد آمده بود. مادر بزرگم می گفت مادر، زیباست. چشم می‌خورد توی مهمانی ها. بعد‌تَر توی نوجوانی که سردرد های من هم شروع شد، همین را می گفت. می گفت "ظاهرت نظر گیر است". جمله اش دقیقن همین است. این که میگویم "است" برای این است که هنوز هم به همین ماجرای نظرگیر بودن اعتقاد دارد. و آن وقت ها که نزدیک تر بودیم و حرفش بیشتر برو داشت می گفت که لباس قرمز تن نکنم توی مراسم ها. من هم که عاشق لباس های قرمز.
سردرد های خواهر  بزرگ را اما خیلی به خاطر ندارم. چون وقتی سردردهاش شروع شده بود که منِ هجده ساله دیگر توی خانه پدری نبودم زیاد. اما همان چند باری که بودم را هم خوب یادم هست. گریه می کرد.
مادر دیشب سردرد داشت. تا خود صبح نخوابید. سردرد با حسِ آزاردهنده تهوع، که عموما چیزی جز دل و معده‌اش نیست که بخواهد بالا بیاورد. دیدن سردردهای مادر، از تحمل کردن سردردهای خودم هم فرساینده تر است برام. این که آرام درد می کشد و مثل ما داد و هوار راه نمی اندازد و غر نمی زند هم، آزاردهنده تر است برام. سر صبحی با همه سردردی که داشت به من و خواهر بزرگ گفت که صبحانه نخورده از خانه بیرون نزنیم و همه چیزهایی را که به خیالش خودش باید یادآوری می کرد، یادآوری کرد؛ همچین مادری است.
اینکه بیشتر از 50 درصد میگرن ها ارثی هستند، دیگر یک موضوع قطعی و اثبات شده است. به نظرم همین ناقل سردرد بودن دلیل کافی است برای اینکه هیچ وقت توی زندگی هوس بچه دار شدن به سرم نزد. به نظرم اصلن تمام آن هایی که میگرن دارند، نباید بچه دار شوند تا یک جایی نسل این بیماری آزادهنده بدون درمانِ قابل کنترل برچیده شود. خود دانید.



۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

آنجا که باد در موهای دختران دامن پوش می پیچد...

در اینکه ما آدم ها عجیب، غیر قابل پیش بینی و تحت تاثیر هیجانات هستیم شکی نیست. اما آدم یک جایی چشم باز می کند و میبیند وضع کمی بدتر از این ها شده. اینطور که تصویر زندگی دوستی، آشنایی، دوستِ دوستی، کسی حال آدم را عوض می کند. میبینی که با هیچی رفته آنور دنیا و حالا تصویر خانه زندگی آرام و تنهایش، با تصویر زندگی پدر تو که از 14 سالگی کار میکرده و یک روز برای خودش کسی بوده، قابل قیاس نیست. آسمان آبی، ابرهای سفید، زمین سبز، آدم های رنگی با خنده های گشاد و خیابان های خلوت و پیچ در پیچِ پر درخت.
زمانی  را یادم می‌آید که تصویرم از دنیا به فیلم‌های خارجی صدا و سیما که این روزها گند ملی بودنش را در آورده و کارت پستال‌هایی که توی وسایل بابا بود و تعریف‌های دیگران ختم می‌شد. یک دنیایی بود که قشنگ بود اما جذابیتی نداشت برام که بخواهم پیِ آن را بگیرم و بیشتر ازش سر در بیاورم. کم کم ویدئو‌ها آمدند، و فیلم‌هایی که تایتانیک گُنده لاتشان بود. دیدن آن فیلم‌ها هم انگیزه‌ای ایجاد نکرد توی نوجوانی که من بودم و بیشتر جذب رمانس نهفته توی این فیلم‌ها می‌شدم تا زندگی آدم‌ها، محیط اطرافشان، حقوق اجتماعی و حقوق ساده انسانی‌شان.
اینترنت اما وقتی آمد، آن تصویرهای گنگ و محدود با متن‌ها و دست نوشته‌های هم زبان‌هایی که خارجه بودند، ممزوج شد. نوشتن اینکه با دوست‌هام فلان جا بودم، فلان کنسرت، فلان دانشگاه. اینکه پلیس چنان است و چنین. دیدن عکس‌هایی که باد توی موهای دختران دامن پوش پیچیده بود و الخ. کم کم شستم خبر‌دار می‌شد که انگار دنیا جاهای بهتری هم دارد به جز این خراب‌شده‌ای که ما ازش راضی نیستیم و تلاشی هم نمی‌کنیم برای آنکه ازش بیرون بکشیم. اشتیاق، خواندن وبلاگ‌های پارسی‌زبان آنور آب را برام به یک برنامه روزانه تبدیل کرده بود و گاهی توی همان خانه دو خوابه هم که بودیم و مامان برای شام صدام میزد، غرق بودم توی نوشته‌ها و حتمن باید تلنگری، چیزی بلندم میکرد از پای آن‌ها. بعد مدتی قِرِ زبان خواندم گرفت که انجا جای من نیست و حرام می‌شوم و فیلانم و بیسار.
دانشگاه قبول شدم. آمدم تهران. شهری که بولوار کشاورز و پارک لاله و ساعی و ملت و خیابان ولیِعصرش حسِ خوبی میداد برای ادامه... اما طولی نکشید که آن هم تمام شد. ترافیک، صدای بوق، اتوبوس‌های شلوغ و متروهای خفه کننده تصویر بولوار کشاورز و پارک لاله و ... را محو می‌کرد جلوی چشم‌هام. تبِ رفتن باز هم می‌آمد و می رفت اما این‌ها مقارن شده بود با شناختن بیشتر خودم و اینکه تنهایی دور از این مملکت خراب شده جایی توانِ ماندنم نیست. با این حال ویرِ رفتن هی سراغم می‌آمد. کارشناسی که تمام شد، برای ادامه، کارشناسی ارشد، از هند گرفته تا استرالیا رویا می‌بافتم، سفارت‌ها را چک می کردم و با استادهای خارجکی مشورت که چه کنم. زد و ارشد قبول شدم. ماندم تهران. پروپوزال را که می‌نوشتم برای رساله هی می‌گفتم استاد بجنب، من رفتنی هستم. تایید کنید. موضوعی برداشته‌ام که آنور آبی‌ها هم برای پذیرش دکتری روش حساب باز می‌کنند. ]بماند که جلسات شورای آموزشی به موضوع پایانامه ام هم برچسب مشکوک و سیاسی زد و مجبور شدم برای جلب رضایت آقایان از ایده اولیه‌ام کنار بکشم.[ کنکور زبان دادم که مثلا توی این دو سالی که میخواهم خودم را جمع و جور کنم آلمانی هم یاد گرفته باشم. دانشگاه زبان آلمانی قبول شدم. دفاع کردم. و حالا همچنان توی همان شهر دارم کار می‌کنم و روزمرگی از سر تا پام می بارد. میل به ماندن در خانه. خیال کشیدن از کارهای بزرگی که از بچگی توی سرم بود و هیچ وقت نشد که بشوند. نه که نشد. فلانش را نداشتم. تنبلی همه جا را پر کرده. هدف‌های عزیزی دارم که راه رسیدن بشان به شدت برایم نامطلوب است. ساده‌ترینش پول درآوردن؛ که این مدل کار روزمره و یکنواخت من را به زور صبح‌ها از خانه بیرون می‌کشد بی آنکه آخر ماه چیزی دستم را گرفته باشد و حالا مجبور باشم برای یک سفر چند روزه به جایی که میشود توش باد توی موهام بپیچد، از چند ماه قبل برنامه‌ریزی کنم، بدون هیچ اطمینانی از به بار نشستنش.
اینطوری است که با دیدن چهار تا عکس، باز مچ خودم را می‌گیرم که دارم توی سایت سفارت‌های این کشور و آن کشور پرسه می‌زنم، خنده تلخی می‌کنم و بخودم میگویم از ابرها بیا روی زمین دخترم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

خستم. از آدمایی که چشمشون را به روی کارهات می بندن، دهنشون رو باز می کنن و با خنده های هر از چند گاهشون سعی میکنن، رابطه دوستی محافظه کارانشون رو با آدم حفظ کنن

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

عنوان ندارد


این که آدم فکر کند یک چیزهایی را دوس دارد، بعد یقین کند که ازشان متنفر است حس خوبی نیست. نوشتن را دوست داشته ام و دوست هم دارم. روزنامه نگاری و خبرنگاری هم کرده ام. اما حالا از این کاری که به اسم خبرنگار می کنم متنفرم. بخشی از کار مربوط است به یک سری شرکت ها توی یک زمینه خاص. بعد هی باید بروی درباره یک محصول خاص ازشان سوال کنی، بعد آن هم از خودشان تعریف و تمجید کنند و تو مجبور باشی به نوشتنشان. به نوشتن همه شان. بعد که آن همه تعریف و ما تنها تولید کننده و ما بهترین تولید کننده و ما فیلانیم را هم که نوشتی، مجبور باشی بروی ازشان تایید بگیری که آهای شرکت محترم، رضایت کامل داری از آنچه من نوشتم؟ باب طبع است؟ نیست؟ چرا نیست؟ اگر نباشد یعنی آگهی نمی دهی؟ چکار کنیم که هم تو راضی شوی هم ما... خیلی چندش آور است.
بعد از یک عمر هم که یک نشست چالشی بروی که وزارت و بخش خصوصی با هم کل کل خووب می کنند و حرف حساب و کتاب دار و با منطق میزنند، شورای سیاستگذاری بگوید که خبرش را کار نکن و بی خیال. این یک بخش کار. بخش دیگر اینکه میروی توی کنگره های دهن پر کن ملی و خاورمیانه ای و بین المللی. یک عده وزارتی به به و چه چه خودشان را می کنند. بعد بازهم همان شرکت های معروف هستند که آمده اند حاشیه کنگره، نمایشگاه زده اند و تو باید آخرین تکنولوژی و محصولشان را پرزنت کنی... این هم یک بخش دیگر.
تنها یک جا هست که کمی جای بالا و پایین داری. خبرها. خبرهای کوتاه. خیلی که ذوق به خرج داده باشی، بعد از نوشتن حرف های آقا/ خانم وزیر، بگویی که البته این ها را گفته، اما فلانی هم این را گفته، آمار هم این را می
گوید. یا فلانی توی مراسم افتتاح یک خراب شده ای، از دهنش یک سوتی نزدیک به واقعیت در برود، تو برداری تیترش کنی، بعد بگویند که گشتی و گشتی همین یک جمله را که فقط بش اشاره ای کرده، تیتر کردی. و اصلن فرصتی نباشد که بگویی صبر کنید یکی دو تا آمار هم پیدا کنم بزنم تنگش. اما میفهمی خوب کلنگ لنگ در هوایی که به زمین خورده مهمتر از آسیب دیده بودن آن همه فلان جا است.
کلن اینکه وقتی این کار را شروع کردم، کلی ایده و انگیزه و هیجان داشتم و از دل مایه می گذاشتم. ممکن است سردبیر هم این را بخواند اما اینجا فضای مجاز است و آنجا فضای واقع. من حالا بی انگیزه و توی رودربایستی کار می
کنم. دفتر نیرو ندارد. کار روی زمین می ماند. ماهنامه بسته نمی شود. و من در حد نهایتی که وظیفه دارم، کار می کنم. و نگرانم که همین ذوق نوشتن و خواندنی هم که داشتم دارد توی این روزمرگی تباه می شود. باید فکری کرد. 

۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

وقتی تغییر می کنیم، یعنی زنده ایم؟

دیشب ساعت یک از خونه فروغ و صدرا اومدم بیرون. تولد تموم نشده بود و تازه بچه ها گرم ورزق بازی شده بودند. با اینکه خیلی سخت بود اما با سر و کله ی پر از تافت خوابیدم و نتیجه ش این شد که از 9 صبح توو تخت وول میخوردم که پاشم برم موهام رو بشورم. 

تولد خوش گذشت.
من و فروغ زمانی هم خونه بودیم. فروغ به اتفاق صدرا امیرآباد رو به قصد عباس آباد ترک کرد. و از اوون خونه و پارک لاله و قدم زدنای وقت و بی وقت و فیلم دیدنا و اینا فقط یه خاطره موند. 

تولد خوبی بود. هرچند که انقدر تنوع بود که متعسفانه من نتونستم ورق بازی کنم. جای چند نفر هم خالی بود. یکی ش مهران. که الان اوینه.
 
به قصد نوشتن از تغییرات کم و زیاد بچه های اکیپمون و خودم اومده بودم. اما نشد. فعلن همین.

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

that's not the shape of my heart

وقت هایی درست مثل همین لحظه بودنم درد می گیرد. یک جور حرص عجیبی گلوم را می گیرد، بعد انگشت هام را محکم روی این دکمه های بیچاره می کوبم، انگار که مثلن اگر آرام تر این دکمه ها را فشار دهم، حس مزخرفی که سر تا پام را پوشانده منتقل نمی شود. حالا من درست همان جام. عیدی بابا، خواهرک و خواهر زاده را کادو پیچ کردم و گذاشتم توی چمدانی که یک چرخش شکسته و هنوز معلوم نیست که با کدام پرواز به اهواز می رسد. جینگیل مستونی هام را هم گذاشتم توی چمدان. چند تا لاک و گل سر و گل سینه هم گذاشتم. یک جوراب شلواری و کمی خرت و پرت دیگر. حالا همان وقتی است که به جای اینکه مثل بچه آدم بیام و مرگ و مرضم را بگویم، کلمه می بافم به هم. فردا قرار سفر داریم. برای 3 تا گزارش باید راهیِ ساری شوم با مرضیه و مرضیه امروز حرف های خوبی نمی زد از جاده برفی. من دعواش کردم. اما فکر هم کردم که به قول تو، پیر شدن جفای مدرنیته است در حق بشر و آرزو کردم که روز پیریم را نبینم. بعد تو سرت را تکان دادی. مرضیه گفت اگر بمیریم، خانواده ها به زحمت کمتری میافتند چون تعطیلی است و یک تیر و چند نشان می شود. من اما دلم نمی خواهد عیدشان را خراب کنم. برای همین قرار است سالم برویم و سالم برگردیم.
چرند می بافم به هم دقیقن. بعد حالا Helene Fischer  از توی گلوی من انگار دارد داااااد می زند توی گوش های خودم که مای هارت بیلانگز تو یو... دتز ترو... آی کنت گت لاست فلان. بعد من بغضم می گیرد که چرا هارت آدم باید بیلانگز سام بادی الس باشد... بعد به خودم نهیب می زنم که هوی... این را می گذاری تو وبلاگت. عالم می خوانند، رسوا می شوی. بعد مثل همان شب توی پراگ که جواب تو را دادم، جواب خودم را می دهم که یعنی رسوا تر از این مثلن؟ بعد یادم می آید که بیشتر از یک سال از روزی که این را گفتم بت، می گذرد ولی همه چیز مثل همان روز تازه و دست نخورده ست هنوز . مثل سالادی که روش سلفون کشیده باشی و گذاشته باشیش توی یخچال. ایتز اِ لانگ رود... بعد همین طور که می نویسم یک چیزی از لای انگشت هام می تکد روی زمین و گند می زند به خانه.
بعد به خودم می گویم یادم باشد لینک این آهنگ الانی را بگذارم ادامه این پست که دااد می زند: آل آی وانت ایز توو هلد یو... بیکاز یو آر آل دَت آی نید... جاست ویک می آپ... بیفر یو گو... اند کیس می لایک یو وانت استی...اند لت د ورد گو ا وی...
هورمون ها به هم ریخته اند وگرنه دنیا همان گهی است که قبلن بود. مختصر اینکه آرزویی ندارم، کلن خیالبافی است.

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

از سری که درد می کند

می گن سری که درد نمی کنه دستمال نمی بندن اما نمی گن سری که درد می کنه و با دستمال بستن هم خوب نمی شه باید چه کارش کرد؟
می خوام بدونم مثلن این سر رو هم باید مثل دندون لق کند؟ یا چی؟
توو این یه ماه اخیر سردرد و بدخوابی که احتمالا بی ربط به هم نیستن، راندمان کارمو مورد عنایت قرار دادن.
بعد هم آخه اوون لباس چی بود لیلا حاتمی دیشب تنش کرد؟ این بانوی خوش سلیقه که همه چیزش دوست داشتنیه با این کارش ناراحتم کرد... پارچه ش خوب بودااا... دانتلش عالی بود... اما نه رنگشو دوس داشتم نه طراحیش رو... اما به هر حال دستشون درد نکنه واسمون اسکار گرفتن.
آقای سردبیر هم یا زودتر بیاد واسمون آهنگ بذاره... یا من برم ببینم این سر رو هم میشه مثِ دندون لق کند، یا باید یه فکر دیگه کنم واسش.

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

باری که به زمین گذاشتم

بار سنگینی رو زمین گذاشتم. پایان‌نامه تموم شده. ملتی خوشحالن.

اما من هنوز مزه تموم شدنش رو نچشیدم. فعلن هی دارم کار می کنم... هی کار می کنم... اما هرچی کار می کنم جبران دورانی که دو در کرده بودم نمی شه... خدا قسمت کنه امروز بعد از یک هفته که از دفاعم می گذره، می خوام برم چیز کیک و چای و همه چیزای خوشمزه ی کافه رییس رو بخورم. بعد یه برنامه کوتاه مدت هم دارم تا قبل از عید که عمده ش ایناس:
-         هفته ای حداقل 2 بار برم سینما. حتی اگه فیلما بی خود یا تکراری باشه... شاید جبران این مدتی که نرفتم بشه
-         تیاتر برم.  به این ترتیب: «مشروطه بانو». «شرق، شرق است». «جنوب از شمال غربی».
-         به جای دو در کردن و دیر اومدن سر کار و اینا... مثِ انسان های فرهیخته و متشخص، سه روز مرخصی بگیرم و بخوابم و «شکلات لرد» و «ناپلئونی قصر کسری» و «پای سیب سعید» بخورم و «آگلی بتی» ببینم و فیلمای خووب خووب وقت استراحت هم لباس و ملحفه بشورم.
-         چون نمی تونم رژیم بگیرم و در ماه گذشته هم بیشتر از 7کیلو اضافه وزن پیدا کردم، برم ماساژیده بشم، بلکه قبل از سال جدید به حال و روز طبیعی م برگردم.
-         کفش گلبهی، صورتی یا نارنجی بخرم.
-         به دو نفر که در هفته های اخیر دهنشون مورد عنایت واقع شد تا دفاع کنم، هدیه بدم.
-         کلی چیز دیگه...
الانم که خبر رسید پرستو آزاد شده. خوشحالی کنیم فعلن.