چند
وقت است که تصمیم گرفته ام خودم را اصلاح کنم! حالا اگر این اصلاح خیری هم به
اطرافیان برساند ]که به گمان خودم میرساند[ چه بهتر. یک ماهی میشود که احساس بدی نسبت به بیتفاوتیهام پیدا
کردهام. بیتفاوتیهایی که دو- سه سالی از شروعشان میگذرد. این که همه چیز را
به کفشم حواله کنم و به جای بحث و اقناع کردن، بیخیال بروم کنج عزلت خودم، شده
بود روال زندگی اجتماعیم. به نظرم انقدر گند و کثافت همه جا را گرفته بود، که با
بحث و جدل راه به جایی نمیشد برد. این روند دایورت کردن تلخیهای اجتماعی، کم کم
سر از زندگی کاری و شخصیم درآورد. با رییسم بحث نمیکردم، چون امیدی به اصلاح
شدن چیزهایی که آزارم میداد، نداشتم. با صاحبخانه کوتاه میآمدم و به خیال خودم
داشتم سرش را با پنبه میبریدم که یک هو دیدم سر خودم را گذاشته وسط سینی، دارد
تقدیمم میکند. توی روابط دوستانهام هم نفوذ کرده بود. احمقی پشت سرم چرندیات
گفته بود و چون اعصاب نداشتم، بیخیالی طی میکردم.]هنوز وقت رسیدگی به این یکی پرونده را نداشتهام، البته.[
برمیگردم
سراغ زندگی اجتماعی. این که من هر روز از خانه تا دفتر کارم، تاکسی سوار میشوم،
اتفاق ویژهای نیست و یک عالمه زن و دختر دیگر توی همین شهر و کشور خرابشده، هر
روز و احتمالن بیشتر از من، تجربهاش میکنند. پس طبیعتا آنها هم تجربه چندشآور
لمس شدن تنشان از سوی یک غریبه را داشتهاند. تجربهای که حداقل برای من با حس
تهوع همراه بوده است. روالم شده بود که یا سوار صندلی جلو شوم، یا آنقدر خودم را
توی تاکسی مچاله میکردم، که وقت پیاده شدن، درد کتفم را حس میکردم. با این همه
گاه و بیگاه همین مزاحمتها را حس میکردم. واکنشم یا خودداری بود، یا نگاه غضبآلود
یا سکوت.
توی
خیابان راه رفتنی با آن ریخت و قیافه مانتو مقنعهای که خودم هم رقبت نمیکنم توی
آینه نگاهش کنم، کم متلک و چرندیات و صداهای عجیب و غریب نمیشنوم. از بچگی توی
گوشمان کرده بودند که بیمحلی بهترین جواب است، اما مثلن گاهی همین بیمحلی نتیجهاش
این میشد که یک بیشعور بیسروپا مسیر طولانی ساپورتم میکرد. سکوت میکردم و
مسیرم را به خیابانهای شلوغ تغییر میدادم.
توی
صف تاکسی، صفی که به کانتر پرواز ختم میشود، آرایشگاه، اتاق انتظار دکتر و موقعیتهای
مشابه حوصله بحث کردن نداشتم و میگفتم حالا فرقش چن دقیقه تا نهایتن یک ساعت است.
"به کفشم" مهم
این است که اعصابم را بهم نریزم.
الان
که دارم این ها را می نویسم، می بینم چقدر من قبلتر این مدلی نبودم. چقدر قبلتر
هی حق مردم را کف دستشان میگذاشتم و حق خودم را میگرفتم مثلن. توی نوجوانی همه
میگفتند عاطفه خانوم میتواند یک وکیل کاردرست باشد!
خلاصه
اینکه چند وقتی است سکوت نمیکنم، مگر در مواقع خاص]که حوصله توضیحشان را ندارم[. اما همین سکوت
نکردن و مثلن دست به اصلاحات زدن، تاوان دارد خوب. گاهی تاوانش خیلی هم دردناک است
و مجبوری چیزهایی بشنوی که انتظار نداری. امروز وقتی مثل هر روز میخواستم سوار
تاکسی خطیهای هفتتیر شوم، خانمی پرید وسط و جای من نشست. طبیعتن صندلی جلو تاکسی]هنوز هم با همه اصلاحات و
این حرفها ترجیحم این است که توی تاکسی صندلی جلو بشینم. این یکی از همان موارد
خاصی است که حوصله توضیحش را نداشتم[. صبر کردم خانم
سوار شد، از دو آقایی که بعد از من بودند خواهش کردم زودتر سوار شوند، چون من وسط
راه پیاده میشدم. توی تاکسی که نشستم، به خانوم جلویی گفتم که خانم شما بعد از
همه ما سه نفر بودی، قبل از همه ما سوار شدی و نشستی صندلی جلو. گفت خوب حالا مگه
چه فرقی میکنه. گفتم اگه فرقی نمیکرد که صف نمیبستیم توو ایستگاه تاکسی. زیر لب
غرولندی کرد نفهمیدم چی، پرسیدم جان؟ که زیپ دهن مبارک را باز کرد و بعد از بد و
بیراه به مردمی که بد شدهاند، مستقیما من را نشانه گرفت. مدارا کردم طبق عادت،
فایده نداشت. همراهیش کردم به بد و بیراه گفتن به شیوهی خودم، که بالاخره دو
آقای دیگر هم به حرف آمدند که خانم راست میگوید. ته بحث هم طبق معمول سیاسی شد.
راننده با حوصلهای بود و اگر نبود باید توی همان بلوار کشاورز جفتمان را پیاده
میکرد.
*عنوان کتابی از سعید حجاریان