اول باید برای خودم توضیح بدهم این پست را برای این
نوشتهام که خوب یادم بماند، همه چیز از کجا شروع شد و بعد به کجا رسید.
آشنایی اتفاقی ما خیلی قشنگ و اتفاقی شروع شد. یک شب فصل امتحان
دانشگاه توی خانه با غزال بیحوصله بودیم که قصد کردیم کمی قدم بزنیم. آن وقتها،
خانه دانشجویی ما توی خیابان نوفلاح بود، یکی قبلتر از جمالزاده. آنها توی
خیابان کلهر کمی پایینتر از ما مینشستند. قدم زدیم تا چهارراه ولی عصر. بستنی
خوردیم. بعد همانطور خوش خوشان برگشتیم تا رسیدم سر خیابان نوفلاح. روبروی همان
پایانه اتوبوس شهری که از پنج صبح سر و صدایش را میشد از داخل خانه هم شنید.
همانجا توی تاریکی شب، یک لحظه توقف، صدای جیغ غزال و بعد صدای موتوری که از ما
دور میشد. کیف غزال را دزد موتوری با خودش برده بود.
چند دقیقه اول هاج و واج بودیم که از کجا آمد و چرا ندیدمش و
خداراشکر که خودمان سالم هستیم و این حرفها. بعد رسیدم دم مغازه ابوالفضل. میوهفروشی
سر کوچه روبروییمان که با جیغ غزال متوجه ماجرا شده بود اما نتوانسته بود کاری
کند. پلیس آمد و ماجراهای قبل و بعدش.
راهی خانه شدیم که یادمان آمد، ای دل غافل. من که با خودم کیف نبرده
بودم و کلید خانه توی کیف غزال است. کسی خانه نیست و یازده شب ما توی کوچه تنها
ماندهایم. پدرام را یادم آمد که در همسایگی ماست اما دقیق نمیدانستم کجا. شمارهاش
را گرفتم و ماجرا را گفتم. چند دقیقه بعد، پدرام و مرد جوان دیگری با آچار و پیچ
گوشتی داشتند برای بازکردن در خانه ما تلاش میکردند.
من آن مرد را به چشم یک آقای خوشتیپ دیدم که خیلی هم مهربان بود.
وقتی در را باز کردند و سرش را کرد توی خانه ما(هنوز هم همینقدر کنجکاو است به
محیط) قفسه کتابهام را که دید، گفت ااااااااا... شما چقدر کتاب دارید.
-این اولین دیدارمان بود.-
چند وقت گذشت. احتمالا خیلی زیاد. دیگر نه خبری از خانه نوفلاح بود،
نه درس میخواندم و نه غزال بود. با فروغ در خانهای توی امیرآباد، بنبست بهمن
زندگی میکردم. توی وبلاگم پست گذاشته بودم که غر غر غر. پدرام توی هنگاوت پیام
داد که در چه حالی دختر. گفتم دارم سالاد درست میکنم. گفت چه جور سالادی. من هم
گفتم سالادی که هرچی فکر کنی، توش ریختهام. گفت بلند شو بیا اینجا، سالاد را باهم
بخوریم. دوستم هم هست. من هم بساطم را جمع کردم و سالادی که واقعا همه چیز از قارچ
و هویج گرفته تا خیار و گوجه و فیلان توش پیدا میشد را زدم زیر بغلم، و رفتم
سراغشان.
-همیشه در شوخی و خندههایمان از این سالاد به عنوان مبدا آشنایی جدی
و تکانش دلیمان یاد میکنیم.-
بعدتر، یک روز به بهانه جیگر، یک روز به بهانه فیلم و برای بهانههای
عزیز دیگری دور هم جمع میشدیم. تا اینکه یک روز پدرام توی همان هنگاوت پدر
بیامرز پیام داد که نظرت درباره دوست خوشتیپ ما چیست؟ من نظرم مشخص بود اما خیلی
مشخصتر برایش نوشتم که چرا میپرسی؟ گفت همینطوری. گفتم گربهها برای خاطر خدا که
موش نمیگیرند. گفت خوب دوست دارم بدانم. گفتم: فلانی آدم خیلی خوبی است. اگر قصد
داشتم وارد رابطهای بشوم، حتما با همین مرد خوشتیپ شما رفیق میشدم. آن مکالمه
گذشت و همچنان مهمانیها و دورهمیها ادامه پیدا کرد.
یک روز رفته بودم خانهشان. یادم نیست برای چه مناسبتی. پدرام توی
اتاقش داشت طرح میزد. آهنگ we are the world توی همه خانه پخش میشد. من روی یکی از صندلیهای
بلند اُپن خانهشان نشسته بودم. همان مرد خوشتیپ روبهروم بود و داشت چای تازه دم
کرده برام میریخت. بعد بلند شدم و بش گفتم دوست دارم اتاقت را ببینم. چرا من را
هیچوقت به اتاقت دعوت نمیکنی؟ گفت بیا ببینیم. کف اتاقش یک موکت توسی بود. یک
میز کار داشت با پایههای سفید. خردهریزهایی روی میزش بود. قابی که درست خاطرم
نیست روی دیوار اتاقش. سه یا چهار قاب کوچک اگر درست خاطرم مانده باشد روی دیوار
ورودی اتاقش بود و در گوشهای هم تخت نسبتا مرتب یک نفرهاش. پشت میز کارش دیوار
که نه اما یک پنجره مانند شیشهای بود که به آشپزخانه میرسید. بهش گفتم خوب بود
باز میذاشتیدش که هروقت دلت خواست از همین جا دست کنی توی یخچال و هله هوله
بخوری. بعد هم خندیدیم. بیشتر از همه اینها، همان موکت توسی توجهم رو جلب کرده
بود. من رنگ توسی را دوست دارم به خاطر هماهنگ شدنش با هر رنگی که بشود فکر کرد.
انقدر که هرچقدر الان با خودم فکر میکنم روی آن شیشه چه چیزی چسبانده بود که آن
وقتها توجهم جلب میشد یا قاب اتاقش چه شکلی بود، هیچ یادم نمیآید و لازم است
از خودش بپرسم.
- این اولین باری بود که پام به حریم نسبتا شخصیاش باز شده بود.-
بعد از آن هم چند بار کافه. قدم زدن. فیلم کوتاه. سینما. تاتر. دور
همی. و کم کم رابطهای که داشت جدی میشد برای من که گفته بودم نمیخواهم وارد
رابطه شوم.
از ویژگیهای آن روزهای آن مرد هم میخواهم بنویسم. دو ویژگی داشت که
خیلی خوب و قشنگ میتوانست کاری کند که دست و پام بلرزد: صدای مردانه دوس داشتنی
خاص خودش با ته لهجه جنوبی و بوی عطری که وقتی از یک فاصلهای نزدیکتر میشدی، توی
سلولهای پوستت حتی فرو میرفت. دیگر اینکه کمصحبت میکرد اما حرفهاش هیچ
وقت تکراری نبود. مثلا از این مردهایی نبود که هی یک خاطره را هزار بار تعریف
کنند. حرفهای نو داشت. نویسندههایی را که دوست داشتم میشناخت. فیلم میدید و
تاتری بود. همیشه خوشتیپ بود و آدم یک جوریش میشد. یک جور خوبی. بوی عطر که الله
اکبر. گیر بچهگانه ای نداشت. حریم شخصی آدمها را میشناخت. احترام میگذاشت و
حریم شخصی خودش را هم حفظ میکرد. کنجکاو بود و من عاشق این بودم که وقتی باش کافه
یا پارک یا هرجا میرفتم، زل بزنم به صورتش و چشمهاش را دنبال کنم که با هر رفت و
آمدی تکان میخورد. یک چیزهایی را توی کوچه و خیابان میدید که شرط میبندم هزار
نفر قبلی که از همانجا رد شده بودند، نمیدیدند. گرافیتی بند انگشتی را میدید.
قفلی که شبیه دهن آدم بود را هم. از اینطور چیزهایی که من همیشه درگیرشان بودم و
توجهم را جلب میکردند. با این حال یک چیزهایی را هم نمیدید، یا نمیگفت که دیده
است. مثلا باید با گازانبر از زیر زبانش میکشیدم که بگوید به به چه موهات خوب شده
امشب. یک بار البته بدون اینکه تلاشی برای به حرف آوردنش کرده باشم، گفت چقدر بوی
عطری که زدی خوب است. -وقتی عطرم تمام شد خیلی دنبال این بودم که دوباره پیداش کنم
اما نیست و نابود شده بود توی بازار- کمی که از آشناییمان گذشته بود، میفهمیدم
که چندان دوست ندارد که دستم را توی خیابان بگیرد. توی جمع هم آنطور نبود که هی
بیخ گوشت باشد. پیامکهای طولانی نمیداد و جوابهاش از یک، دو، سه کلمه شروع میشد
و به پنج شش کلمه ختم. وقتی سرم را روی بازوش میگذاشتم و برام همشهری داستان یا
هرکتاب دیگری میخواند، خواستنیترین مردی میشد که از اول خلقت، آفریده شده بود.
- بهم گره خورده بودیم-
بهم گره خورده بودیم اما دعوا و بحثها هم بود. از یک مقطعی به بعد
خبری از جر و بحث نبود. سه ماه از هم دور شدیم. دور که بیشتر منظورم بُعد مسافت
است. وقتی برگشت، انگار که جفتمان فهمیده باشیم خاطرمان چقدر برای هم عزیز است،
انگار که پستیبلندیهای همدیگر را شناخته باشیم، انگار که به جز بودن باهم،
جزئیات دیگر چندان اهمیتی برایمان نداشته باشند، کیفیت رابطهمان تغییر کرد. عاطفه
خانوم سرکش، بدجوری رام شده بود. آنقدر که یک وقتهایی خودش هم متعجب بود که چطور
به اینجا رسیده است. اما مهم این بود که از همه لحظهها لذت میبردیم.
از این جا به بعدش بماند برای وقت دیگری. اینها که مینویسم مال
خیلی سال پیش است. اما من حالا هر روز درست بیخ گوش همین مرد خوشتیپ از خواب بیدار
میشوم. بغلش میکنم و روز من از همینجا شروع میشود.
* به تاریخ هجدهم اسفند 1394