۱۳۹۵ شهریور ۱۴, یکشنبه

۱۳۹۵ خرداد ۳۰, یکشنبه

تیمارستانی به وسعت یک ماهنامه

با لحن برخورنده‌ای زنگ زده که چرا فقط چهار خط از مصاحبه من را توی گزارشت کار کردی؟ اول بهش گفتم چون بیشتر از همان چهار خط اطلاعات نداشت. صداش رفت بالاتر. دیدم پیرتر از آن است که بخواهم باش کل کل کنم هرچند که حسابی داشت روز خوبم را خط خطی می‌کرد.
ازش خواستم تا گوشی را نگه دارد که ایمیلش را باز کنم و ببینم چه چیزهایی را حذف کرده‌ام. می‌گفت سه صفحه مصاحبه کرده و حالا فقط چهار خط باقی مانده ازش. ایمیل که باز شد، در همان نگاه اول فهمیدم که بیشتر از آن چهار خط ارزش انتشار ندارد، بماند که همان را هم توی رودربایستی زده بودم.
براش توضیح دادم این متنی که من دارم کمتر از دو صفحه است. دیگر آنکه وقتی فونت 18 را به 14 تبدیل کنی، متن کوتاه‌تر به نظر می‌رسد. بعد وسط گزارش هشت هزار کلمه‌ای‌ام که نمی‌شود یک هو یک متن سوال و جوابی بیاورم. می‌گفت چرا نمی‌شود. نباید حرف‌های من ]منظورش سوال‌ها بود[ را حذف می‌کردی. دوباره حرفم را تکرار کردم. محکم و آرام گفتم: نمی‌شود آقای فلانی. اما  یک کار دیگر می‌توانیم بکنیم. مصاحبه شما را خارج از این گزارش منتشر کنیم.
موافقت کرد و گفت خودش هم اینطور راضی‌تر است. گفتم حالا ببینیم چه می‌شود. و این چه می‌شود، معنی‌ش این است که یا باید بگذاریم آن متن بی ارزش خبری با ادبیات ضعیف و شبیه نوشته‌های 15 سال پیشِ من، توی ماهنامه منتشر بشود، یا عذابش دوباره بیفتد گردن خودم و مصاحبه‌اش را بازنویسی کنم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۴, شنبه

از نشانه‌های یک آدم معمولی

توضیح دادن کار خوشایندی نیست برایم. اینکه هی بگویم منظورم از این حرف فیلان است. یا اگر این کار را کردم دلیلم این بود. حقیقت این است که من همین هستم که می‌بینید. یک آدم معمولی. آدمی که مثل همه سرخوش، عصبانی، بی‌حوصله، گیج، سر به هوا یا دل‌زده می‌شود. و احتمالا برای بیشتر کارها و حرفهاش دلیلی دارد. اصلا هم به نظرم پیچیده نیست که بفهمید چه وقت روی کدام مود هستم. جواب‌های کوتاه، با تُن صدای پایین که دوست دارد زود مکالمه را تمام کند، یعنی حوصله ندارم و در عین حال عصبانی هم هستم.
صدایی که بالا و پایین می‌رود، حرف‌هایی که کشیده می‌شود، جزییاتی که توی حرف‌هام می‌آورم، یعنی حال خوبی دارم. سرخوشم و دوست دارم توی همین حال بمانم.
و هزار نشانه دیگر که می‌شود حالم را فهمید.
این پست را اصلا برای نوشتن این حرف ها شروع نکرده بودم. این پست برای این بود که دلم برای تصمیم گرفتن‌های یک هویی و خرکی خودم تنگ شده. خیلی.

۱۳۹۵ فروردین ۱۴, شنبه

نخستین روز کاری خود در سال 1395 را چگونه آغاز کردید؟

امروز را اینطور شروع کردم: ساعتی که برای 8 صبح زنگ میزد را قطع کردم. هشت و نیم صبح دوباره با آلارم قلقلکی موبایل بیدار شدم. احساس کردم گردن‌درد دارم، چون دنبال بهانه می‌گشتم. بعد به خودم گفتم اگر گردن‌دردی هم هست به خاطر این بوده که تمام شب سرم را این‌روی روی بالش گذاشته‌ام پس باید کمی هم آنوری بخوابم تا گردنم بهتر شود. روی نیم ساعت خوابیدن فکر می‌کردم که به خودم نهیب زدم با خودم قرار گذاشته بودم که امروز زودتر از همیشه سر کار حاضر باشم. این شد که سه دقیقه از هشت و نیم گذشته بود که از تخت گرم بیرون امدم. هوا به شدت سرد شده انگار نه انگار 14 فروردین است. خوابالوده دنبال صندل‌هام گشتم که پام را روی زمین نگذارم. وقتی حاضر می‌شدم به این فکر می‌کردم که امروز باید با آژانس بروم چون خیلی هوا سرد است. در نهایت خودم را راضی کردم که مثل یک دختر خوب، تاکسی را به جای آژانس انتخاب کنم.
حالا سر کار هستم. دارم از سرما یخ می‌زنم. مستخدم ساختمان که هنوز سفر است، شوفاژهای شرقی که سمت واحد دفتر ماست را خاموش کرده و واحدهای غربی که سمت خانه خودش است را روشن گذاشته و رفته و سفر. حالا آقای سوری در به در دنبال کسی است که آمار روشن کردن شوفاژخانه را برای ما سه نفری که اینجا داریم از سرما یخ می‌زنیم، بگیرد. چون با علی -همان مستخدم سر به هوا- همشهری است، شماره موبایلش را دارد و حالا دارد با لهجه شیرینش با خانم آقا علی صحبت می‌کند تا چاره‌ای پیدا کنند. من توی این سر و صدا با مدیرمسئول‌مان تماس گرفتم. سال نو را تبریک گفتم. او هم برای مجموعه آرزوی موفقیت کرد. آرزویی که به نظرم چندان شدنی نیست. بعد شروع کرد به حرف زدن درباره توهماتش. اینکه بهتر است فکری برای گروه تلگرام‌مان بکنیم. گفت باید جذابیت ایجاد کنیم. وقتی گفت جذابیت، ذهنم ناخودآگاه به سراغ جک و ویدیوهای طنزی افتاد که در گروه‌های تلگرامی رد و بدل می‌شوند و خوب هم فالوئر می‌گیرند. توی همین فکر بودم که گفت توی تعطیلات گروه‌های زیادی را بررسی کرده. باید در گروه ویدیو و ویس بگذاریم. راهکارهایی که به ذهنم می‌رسید را بهش گفتم. بعد پرسیدم بالاخره تلگرام را چه کنم؟ خبرها را بگذارم؟ گفت فقط خبرهای تولیدی. نکته‌اش این است که ما پیش از عید درباره همه این جزییات حرف زده بودیم و مدیرمسئول با خودکارهای رنگی من، چند گراف و نمودار هم کشیده بود. اما دوباره درباره همه چیز از من سوال کرد و من براش توضیح دادم.

الان هم که به اینجا رسیدم، یک سری نیروهای امدادی هی دارند با شوفاژهای واحد ما ور می‌روند که راه چاره‌ای پیدا کنند. من نظرم روی تعطیلی است. چون پاهام در حال یخ زدن است و فکر می کنم هر لحظه ممکن است بینی‌ِ منجمد شده‌ام، سیاه بشود و بیفتد روی کیبورد. 

۱۳۹۴ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

آقای محترم، هر روزِ من، درست از بیخِ گوش شما شروع می‌شود

اول باید برای خودم توضیح بدهم این پست را برای این نوشته‌ام که خوب یادم بماند، همه چیز از کجا شروع شد و بعد به کجا رسید
آشنایی اتفاقی ما خیلی قشنگ و اتفاقی شروع شد. یک شب فصل امتحان دانشگاه توی خانه با غزال بی‌حوصله بودیم که قصد کردیم کمی قدم بزنیم. آن وقت‌ها، خانه دانشجویی ما توی خیابان نوفلاح بود، یکی قبل‌تر از جمالزاده. آن‌ها توی خیابان کلهر کمی پایین‌تر از ما می‌نشستند. قدم زدیم تا چهارراه ولی عصر. بستنی خوردیم. بعد همانطور خوش خوشان برگشتیم تا رسیدم سر خیابان نوفلاح. روبروی همان پایانه اتوبوس شهری که از پنج صبح سر و صدایش را می‌شد از داخل خانه هم شنید. همانجا توی تاریکی شب، یک لحظه توقف، صدای جیغ غزال و بعد صدای موتوری که از ما دور میشد. کیف غزال را دزد موتوری با خودش برده بود
چند دقیقه اول هاج و واج بودیم که از کجا آمد و چرا ندیدمش و خداراشکر که خودمان سالم هستیم و این حرف‌ها. بعد رسیدم دم مغازه ابوالفضل. میوه‌فروشی سر کوچه روبرویی‌مان که با جیغ غزال متوجه ماجرا شده بود اما نتوانسته بود کاری کند. پلیس آمد و ماجراهای قبل و بعدش
راهی خانه شدیم که یادمان آمد، ای دل غافل. من که با خودم کیف نبرده بودم و کلید خانه توی کیف غزال است. کسی خانه نیست و یازده شب ما توی کوچه تنها مانده‌ایم. پدرام را یادم آمد که در همسایگی ماست اما دقیق نمی‌دانستم کجا. شماره‌اش را گرفتم و ماجرا را گفتم. چند دقیقه بعد، پدرام و مرد جوان دیگری با آچار و پیچ گوشتی داشتند برای بازکردن در خانه ما تلاش می‌کردند.
من آن مرد را به چشم یک آقای خوشتیپ دیدم که خیلی هم مهربان بود. وقتی در را باز کردند و سرش را کرد توی خانه ما(هنوز هم همینقدر کنجکاو است به محیط) قفسه کتاب‌هام را که دید، گفت ااااااااا... شما چقدر کتاب دارید
-این اولین دیدارمان بود.-
چند وقت گذشت. احتمالا خیلی زیاد. دیگر نه خبری از خانه نوفلاح بود، نه درس می‌خواندم و نه غزال بود. با فروغ در خانه‌ای توی امیرآباد، بن‌بست بهمن زندگی می‌کردم. توی وبلاگم پست گذاشته بودم که غر غر غر. پدرام توی هنگ‌اوت پیام داد که در چه حالی دختر. گفتم دارم سالاد درست می‌کنم. گفت چه جور سالادی. من هم گفتم سالادی که هرچی فکر کنی، توش ریخته‌ام. گفت بلند شو بیا اینجا، سالاد را باهم بخوریم. دوستم هم هست. من هم بساطم را جمع کردم و سالادی که واقعا همه چیز از قارچ و هویج گرفته تا خیار و گوجه و فیلان توش پیدا میشد را زدم زیر بغلم، و رفتم سراغشان.
-همیشه در شوخی و خنده‌هایمان از این سالاد به عنوان مبدا آشنایی جدی و تکانش دلی‌مان یاد می‌کنیم.-
بعدتر، یک روز به بهانه جیگر، یک روز به بهانه فیلم و برای بهانه‌های عزیز دیگری دور هم جمع می‌شدیم. تا اینکه یک روز پدرام توی همان هنگ‌اوت پدر بیامرز پیام داد که نظرت درباره دوست خوشتیپ ما چیست؟ من نظرم مشخص بود اما خیلی مشخص‌تر برایش نوشتم که چرا می‌پرسی؟ گفت همینطوری. گفتم گربه‌ها برای خاطر خدا که موش نمی‌گیرند. گفت خوب دوست دارم بدانم. گفتم: فلانی آدم خیلی خوبی است. اگر قصد داشتم وارد رابطه‌ای بشوم، حتما با همین مرد خوشتیپ شما رفیق می‌شدم. آن مکالمه گذشت و همچنان مهمانی‌ها و دورهمی‌ها ادامه پیدا کرد.
یک روز رفته بودم خانه‌شان. یادم نیست برای چه مناسبتی. پدرام توی اتاقش داشت طرح می‌زد. آهنگ we are the world توی همه خانه پخش می‌شد. من روی یکی از صندلی‌های بلند اُپن خانه‌شان نشسته بودم. همان مرد خوشتیپ روبه‌روم بود و داشت چای تازه دم کرده برام می‌ریخت. بعد بلند شدم و بش گفتم دوست دارم اتاقت را ببینم. چرا من را هیچ‌وقت به اتاقت دعوت نمی‌کنی؟ گفت بیا ببینیم. کف اتاقش یک موکت توسی بود. یک میز کار داشت با پایه‌های سفید. خرده‌ریزهایی روی میزش بود. قابی که درست خاطرم نیست روی دیوار اتاقش. سه یا چهار قاب کوچک اگر درست خاطرم مانده باشد روی دیوار ورودی اتاقش بود و در گوشه‌ای هم تخت نسبتا مرتب یک نفره‌اش. پشت میز کارش دیوار که نه اما یک پنجره مانند شیشه‌ای بود که به آشپزخانه می‌رسید. بهش گفتم خوب بود باز می‌ذاشتیدش که هروقت دلت خواست از همین جا دست کنی توی یخچال و هله هوله بخوری. بعد هم خندیدیم. بیشتر از همه این‌ها، همان موکت توسی توجه‌م رو جلب کرده بود. من رنگ توسی را دوست دارم به خاطر هماهنگ شدنش با هر رنگی که بشود فکر کرد. انقدر که هرچقدر الان با خودم فکر می‌کنم روی آن شیشه چه چیزی چسبانده بود که آن وقت‌ها توجه‌م جلب می‌شد یا قاب اتاقش چه شکلی بود، هیچ یادم نمی‌آید و لازم است از خودش بپرسم.
- این اولین باری بود که پام به حریم نسبتا شخصی‌اش باز شده بود.-
بعد از آن هم چند بار کافه. قدم زدن. فیلم کوتاه. سینما. تاتر. دور همی. و کم کم رابطه‌ای که داشت جدی می‌شد برای من که گفته بودم نمی‌خواهم وارد رابطه شوم.
از ویژگی‌های آن روزهای آن مرد هم می‌خواهم بنویسم. دو ویژگی داشت که خیلی خوب و قشنگ می‌توانست کاری کند که دست و پام بلرزد: صدای مردانه دوس داشتنی خاص خودش با ته لهجه جنوبی و بوی عطری که وقتی از یک فاصله‌ای نزدیکتر می‌شدی، توی سلول‌های پوستت حتی فرو می‌رفت.  دیگر اینکه کم‌صحبت می‌کرد اما حرف‌هاش هیچ وقت تکراری نبود. مثلا از این مردهایی نبود که هی یک خاطره را هزار بار تعریف کنند. حرف‌های نو داشت. نویسنده‌هایی را که دوست داشتم می‌شناخت. فیلم می‌دید و تاتری بود. همیشه خوشتیپ بود و آدم یک جوری‌ش میشد. یک جور خوبی. بوی عطر که الله اکبر. گیر بچه‌گانه ای نداشت. حریم شخصی آدم‌ها را می‌شناخت. احترام می‌گذاشت و حریم شخصی خودش را هم حفظ می‌کرد. کنجکاو بود و من عاشق این بودم که وقتی باش کافه یا پارک یا هرجا می‌رفتم، زل بزنم به صورتش و چشم‌هاش را دنبال کنم که با هر رفت و آمدی تکان می‌خورد. یک چیزهایی را توی کوچه و خیابان می‌دید که شرط می‌بندم هزار نفر قبلی که از همانجا رد شده بودند، نمی‌دیدند. گرافیتی بند انگشتی را می‌دید. قفلی که شبیه دهن آدم بود را هم. از اینطور چیزهایی که من همیشه درگیرشان بودم و توجه‌م را جلب می‌کردند. با این حال یک چیزهایی را هم نمی‌دید، یا نمی‌گفت که دیده است. مثلا باید با گازانبر از زیر زبانش می‌کشیدم که بگوید به به چه موهات خوب شده امشب. یک بار البته بدون اینکه تلاشی برای به حرف آوردنش کرده باشم، گفت چقدر بوی عطری که زدی خوب است. -وقتی عطرم تمام شد خیلی دنبال این بودم که دوباره پیداش کنم اما نیست و نابود شده بود توی بازار- کمی که از آشنایی‌مان گذشته بود، می‌فهمیدم که چندان دوست ندارد که دستم را توی خیابان بگیرد. توی جمع هم آنطور نبود که هی بیخ گوشت باشد. پیامک‌های طولانی نمی‌داد و جواب‌هاش از یک، دو، سه کلمه شروع می‌شد و به پنج شش کلمه ختم. وقتی سرم را روی بازوش می‌گذاشتم و برام همشهری داستان یا هرکتاب دیگری می‌خواند، خواستنی‌ترین مردی می‌شد که از اول خلقت، آفریده شده بود.
- بهم گره خورده بودیم-
بهم گره خورده بودیم اما دعوا و بحث‌ها هم بود. از یک مقطعی به بعد خبری از جر و بحث نبود. سه ماه از هم دور شدیم. دور که بیشتر منظورم بُعد مسافت است. وقتی برگشت، انگار که جفتمان فهمیده باشیم خاطرمان چقدر برای هم عزیز است، انگار که پستی‌بلندی‌های همدیگر را شناخته باشیم، انگار که به جز بودن باهم، جزئیات دیگر چندان اهمیتی برایمان نداشته باشند، کیفیت رابطه‌مان تغییر کرد. عاطفه خانوم سرکش، بدجوری رام شده بود. آنقدر که یک وقت‌هایی خودش هم متعجب بود که چطور به اینجا رسیده است. اما مهم این بود که از همه لحظه‌ها لذت می‌بردیم.
از این جا به بعدش بماند برای وقت دیگری. این‌ها که می‌نویسم مال خیلی سال پیش است. اما من حالا هر روز درست بیخ گوش همین مرد خوشتیپ از خواب بیدار می‌شوم. بغلش می‌کنم و روز من از همینجا شروع می‌شود.
* به تاریخ هجدهم اسفند 1394

۱۳۹۴ بهمن ۳۰, جمعه

یک سال پیش در چنین روزی یا یه چیزی توو همین مایه ها

امروز یک ساله شدیم. یک سال پیش در چنین روزی به قول آقای ح سند زدیم و به عقد هم دراومدیم. امروز هم کار خاصی نکردیم. مثلا مثل زوج‌های رمانتیک با یک شاخه گل سرخ از خواب بیدار شیم و این جلف بازی‌ها. یا مثلا صبحانه ویژه و این حرفا. عوضش نشستیم عکس و فیلم‌های عقد و عروسی رو دیدیم و یه عالمه خندیدیم. البته دیشب کیک شکلاتی درست کردم که دورش سوخت اما وقتی از خواب پا شدم سر ظهری، آقای ح از مزه کیک تعریف کرد و گفت یه برش خورده و دوس داشته. منم خوشحال شدم. برای نهار پیشنهاد دیزی آذری یا هر جای دیگه داشت اما من خونه رو ترجیح دادم. کمی مشق نوشتم. کمی کار کرد و الان هم داریم آهنگ بی بی گل معین رو گوش میدیم و من پشت میز آشپزخونه پای لپ تاپ قرِ ریز میام.