بیست و یک سال پیش در همچین شبی، ما تولد پسردایی یک سالهمان بودیم. مامان نُه ماهه باردار بود. منتظر رسیدن بچهای بودیم که مطلقا از آمدنش خوشحال نبودم. حسود بودم و لوس، هستم؟ نمیدانم. خلاصه اینکه دور کیک و شمع حلقه زده بودیم که لگدهای خواهرک شروع شد و مامان را بردند بیمارستان. شب خانه مادربزرگ ماندیم. احتمالا انقدر توی مراسم تولد، ورجه وورجه و قرتیبازی کرده بودم، که یادم نیست آن شب چطور گذشت. فرداش بابا آمد دنبالم که برویم دنبال مامان. توی پلههای حیاط خانه بزرگِ پدربزرگ نشسته بودم و به بابا محل نمیدادم. قهر بودم چون لوس بودم. بابا از سوپر مارکت عموی مامان که کمی بالاتر از خانه پدربزرگ بود، یک کیسه بزرگ پر از خوردنیها و هلههولههایی که دوس داشتم، برام خریده بود. رشوه میداد لابد. چون من شش سال و سه ماه ته تغاری بودم و اصلا دوست نداشتم به این زودیها قلمروام را با نوزاد تازه از راه رسیده، تقسیم کنم. چه برسد که بخواهم دو دستی قلمرو شاهانهام را تقدیم خانوم نیم وجبی کنم.
خلاصه که نازم را به هر راهی بود خریدند و در یک ظهر تابستانی، رفتیم بیمارستان. من توی حیاط بیمارستان از شدت حسادت، یا شاید به خاطر هلههولههایی که با سرتقی تمام خورده بودم، استفراغ کردم. رد داده بودم اصلا. هیچ طوری توی کتم نمیرفت، حضور این تازه از راه رسیده. مادر مرخص شده بود و خواهرک توی بغل دوست مامان که ما به او خاله کفایت میگفتیم، از بیمارستان بیرون آمدند. مامان کمی ماچمالیم کرد. توی راه من توی بغل مامان بودم و خواهرک توی بغل همان خانوم، خاله کفایت. من زیرچشمی نگاهش میکردم. تپل بود. سفید بود، با لپهای گل انداخته. بیشتر حسودیم میشد، چون من نه سفید بودم، نه مثل او تپل و گردالی.
خوب یادم هست که وقتی از روی پل کارون رد میشدیم، خواهرک بیصدا خندید و همه قربان صدقهاش رفتند. درست یادم نیست اما لابد وقتی همه از او تعریف میکردند، من دندانهای یکی درمیانم را روی هم فشار دادهام و حرص خوردهام. بهرحال مهم نبود، چون حالا وقتش رسیده بود که قلمروام را دو دستی تقدیم نیم وجبی خانوم کنم. نیم وجبیی که از همان روز هم میشد فهمید، خوش قد و بالاتر از من است.
اولین اقدامم این بود که اصرار کنم وقتی نینی پیش مامان و بابا میخوابد، من هم باید پیش نینی بخوابم. خلاصه که روزها میگذشت و من از هیچ تلاشی برای اذیت کردن این بچه فروگذار نمیکردم. پستانکش را قایم می کردم. اصرار میکردم نینی را توی بغلم بگذارند بعد دوستی دوستی پوستی ازش میکندم دو دستی. بیشتر خودم را برای بابا لوس میکردم و هی تا از مغازه برمیگشت خانه، کشان کشان بالشی میبردم میگفتم بابایی به این تکیه بده. مودب شده بودم و هی رسیده و نرسیده از توی پلهها داد میزدم بابایی خسته نباشی.
مامان خیلی حواسش جمع بود. اما من انقدر حسود بودم که مراقبتهای مامان چاره کار نبود. خلاصه که این ماجرا گذشت و گذشت. من دلم میخواست این عروسک چاق و گرد را بغل کنم و ببرم توی کوچه با بچه همسایهها باش بازی کنیم. یک بار که مامان داشت نماز میخواند و این وروجک را خوابانده بود جلو جانمازش که از گزند من در امان باشد، فرصت را مناسب دیدم و پریدم بغلش کردم. بلد نبودم گردن یا کمرش را بگیرم، برای همین هم مثل ماهی از دستم سر خورد و با پسِ کله از دستم افتاد زمین. خیلی ترسیدم. از گریه سیاه شده بود و مامان میخواست آرامش کند. دروغ چرا، درست یادم نیست، اما فکر کنم اولین بار همان موقع بود، که از این نینی ناز و تپل خوشم آمد. حالا نمیدانم بخاطر ضربهای که خورده بود دلم خنک شده بود و با هم بیحساب شده بودیم، یا دلم براش سوخته بود.
خلاصه که چهار پنج سال بعد، انقدر عاشقش شده بودم، که همه پول تو جیبیهام را یک جا جمع میکردم و برای این وروجک کتاب، اسباببازیهای کوچیک میخریدم توی راه برگشت از مدرسه. حالا هم که دیگر جانمان به هم بند است. همان نینی ناز و تپلی که چشم دیدنش را نداشتم، حالا شده یک دختر خوش قدوبالا و خانوم که هنوز هم دلم غنج میرود برای خندههاش.