۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

نادی یک فرشته فضایی است، اما گاز هم می گیرد


خوب اینجانب عاطفه خانووم لازم می دونم قبل از هر چیز تولد نادیای فلانِ نازِ تپلِ خواستنیِ اصلن یه وضعی را پیش از هرکس به نسرین خواهرش، امیر همسر خواهرش، احسان داداشش و سمیرا همسر داداش (که البته در بلاد کفر غم دوری را به دوش می کشند) و پیش از همه این ها به آقای مشرقی، همسر این مغفوره که چند سالی است با آغوش باز همه بچه های دانشکده خبر را (که احوالاتشان بر همگان واضح و مبرهن است) پذیرفته و همه این ها البته حاصل یک اتفاق اتوبوسی بود که نمی خوام به جزئیاتش بپردازم.
در ادامه لازم می دانم یادآور شوم که یکی از اولین برخوردهای من با این موجود فضایی گاز گیرنده، در خوابگاه شهید آقاخانی، واقع در خیابان حافظ، خیابان سرهنگ سخایی، کوچه فلان و بن بست دوم همان کوچه (شماره اتاق خاطرم نیست) اتفاق افتاد؛ وقتی که مامان هم آمده بود تا دختر هجده ساله نازنینش را توی این شهر دَر & دشت بگذارد و برود. همان شب بود که نادیا که ظاهرن برای یک سوال درسی به اتاق ما آمده بود (حاصل قرار دادن نادیا، درس و نمره های آخر ترم الگوریتم وحشتناکی خواهد داشت)، موقع رفتن یکی محکم زد روی کتف بنده و پرسید که چطوری فلانی. و من؟ یک بچه لوس دبیرستانیِ تازه از آغوش خانواده بیرون آمده و مغرور که فکر می کرد خیلی مثلن فلان است، پریدم بش که من با تو صمیمیتی دارم که اینطور می زنی روی کتفم؟ اما نادیا بی خیال رفت و ما هی باز هم رو دیدیم تا وختی که هم اتاق شدیم تووی همان خوابگاه. صبح ها اصولن یا من یا نادی اعلام می کردیم که خوابمان می آید و هنوز که مثلن جای سه جلسه غیبت داریم، بگیریم بخوابیم خوب، بعد یکی یکی آلارم موبایل ها خاموش می شد، و ما تا حدود یازده ظهر می خوابیدیم، بعد ساعت یازده هم شاد و شنگول تاکسی، ماشینی، چیزی دربست می کردیم و با مشقت تمام برای سروِ ناهار تشریف می بردیم دانشکده؛ ناهار و البته چای. توی همان سلف بود که بابِ آشنایی با بقیه بچه ها باز شد که خودش کلی ماجرا دارد و در این مقال نمی گنجد!
خلاصه ما با هم دوست شدیم، یک زمانی هم بود که نادیا گاز گرفته می شد و متقابلن گاز هم می گرفت، هنوز هم گاز می گیرد اما کمتر گازش می گیرم من... می دانید که فرصت نمی شود اما نادیا چون فضایی و ناز و تپل است، از هیچ فرصتی فروگذار نمی کند، مثلن خاطرم هست یکبار که برای انتخاب واحد بعد از حدود دو و نیم ماه همدیگر را دیدیم، همان جا توی دفتر محترم آموزش گونه ی بنده را گاز گرفت. پس وختی می گویم فضایی و ناز و تپل است تعجب نکنید.
همین موجود البته جنگ های زیادی در دانشکده راه انداخت که بعداَ در تاریخ از آن ها به عنوان سلسله جنگ های صلیبی دانشکده خبر نام برده شد، و کار به جاهای باریک هم کشید، اما آقای مشرقی جنتلمن به صحنه آمد، و گند ماجرا را جمع کرد و با نادیا و به تبع سیل سر جهازی های نادی که رفقای دانشکده خبریش بودند؛ ازدواج کرد. این که می گویم سرجهازی واقعن سرجهازی بودیم و هستیم هاااا، مثلن شاید یک هفته خانه هم می ماندیم و احتمالا اگر پاا بدهد بازهم می مانیم، و یا نادی و همسر محترم تشریف میاوردند که البته کلید دار هم بودند و بودم. در دو تا از سخت ترین مقاطع زندگی همین موجود فضایی، با پشتیبانی همسرش که یک پاچه/پاچِ/پارچه؟ آقاست، کنارم بودند که با موفقیت ردشان کردم و حالا من، نادی، همسر نادی، و همه بچه های دانشکده ورودی 82 و چند سال اینطرف تر و آنطرف تر همچنان هوای هم را داریم و با هم حاال می کنیم. حاالِ ساده یِ منطقی البته. مثلن ورق بازی و سفر و سینما و اینجوور کارها.
از آنجایی که نادی مقداری وقت شناس است، اسباب کشی محترمش دقیقن خودش را انداخت روز تولد نادی و چون نادی کمی رودربایستی دار هم هست، گفت خواهش می کنم، بفرمایید توو جناب اسباب کشی و این شد که تولد امسال نادی به فنا رفت. منظورم جشن تولدش است.
اگر بخواهم هنوز بنویسم، اوووووووووووو انقدر ادامه دارد که هوا روشن می شود و من از کار می مانم و مویم سپید می شود و این صحبت ها؛ پس به همین چند خط ناقابل اکتفا می کنم و تولد نادیا خانووم را مجددا تبریک عرض می نمایم و نخطه می گذارم
خدافس
عاطفه خانووم
بامداد بیست و هشتم آبان نود/ با دو روز تاخیر

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

وقتی همه خواب بودیم... و یکی خووب نیود

* این پست به خاطر فلان بودن وی پی ان و هزار دلیل دیگر با کلی تاخیر پابلیش می شود. پس عموما، دیشبش، دیشب نیست.


دیشب داشتم به رفیقم می گفتم که توو این خوونه جدید احساس امنیت و راحتی نمی کنم
با اینکه دو سال قبل توو همین خیابون خوونه داشتم و زندگی کردم
اما الان یه جوریمه
بعد به نظر خودم تقصیر محیط و اینا نیست
بخاطر اینه که انگار همه بی تفاوت شدیم به هم
یکی رو تو خیابون سر بِبُرن، آب از آب تکوون نمی خوره
البته همه اینارو نگفتم
وخ نشد

اما هنوز نیم ساعت نگذشته بود که چند بار پشت هم صدای جیغِ یه خانومه اومد
بعد تا من خودم رو جم و جوور کردم و کله مو از پنجره بردم بیرون،
دیدم یه ماشینه با سرعت رد شد و رفت
نمی دونم این دو تا ماجرا به هم ربط داشت یا نه
فقط می دونم قبل از یکِ شب بود
و تنها واکنشی که دیدم یه سری کله بود که مثل خودم از پنجره اومد بیرون و زود برگشت توو
و البته یکی دو تا آقا تو کوچه
دیگه هیچی.

چند ثانیه بعدش من دل توو دلم نبود که چی شده و اوون خانومه در چه حاله
اما انگار همه کوچه و خیابون و کل تهران خواب بود راحت
نفسم تو حلقم گیر کرده بود و بغض و دماغ و همه چی قاطی شده بود
دلم می خواست سرمو از پنجره ببرم بیرون و هر چی فحش از بچگیم یاد گرفتم به خودم و بقیه بگم با فریاد
که گند بزنن به ما ملت غیور و همیشه در صحنه
این که دیگه کرایه تاکسی و پول نون و تخم مرغ نیس که سکوت کنیم درباره ش که
جوون یه آدمه
نیس؟
حداقل آینده ی یه آدمه.
می دونین تهش چی می مونه؟
یه آدم... با یه عالمه ترس... یه عالمه استرس مسخره همیشگی... یه عالمه درجا و عقب گرد و بی انگیزگی... یه عالمه گند و کثافت...
و از اونطرفه یه عالمه آدم بی قید که دیگه حتی نگرون زن و دختر و پسر خودشونم نیستن

چند سال پیشا که یه اتفاق مشابه واسه خودم افتاد
تو کلانتری همه بیشعورا می گفتن ینی تو یه جیغ هم نتونستی بکشی؟
بعد اینو که گفتن من شدم آدم بی عرضه ی ماجرا که نتونسته حقشو بگیره
که خاک بر سری شده و اینا
نه
من نتونستم جیغ بزنم
من هنگ کردم.
نتونستم. جیغ که سهل بود، زبونمم بند اومده بود
اما این خانومه که جیغ زد
خیلی هم بلند
اما ما چه کردیم مگه؟
تمرگیدیم خوابیدیم
همین.

دردم میاد از خودم. از این مردم. از مایی که به هم رحم نمی کنم. و به خودمون هم.


۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

Understand what I’ve become/ It wasn’t my design

ode to my family


 Understand the things I say
Don’t turn away from me
Cause I spent half my life out there
You wouldn’t disagree
D’you see me, d’you see
Do you like me, do you like me standing there
D’you notice, d’you know
Do you see me, do you see me
Does anyone care

Unhappiness, where’s when I was young
And we didn’t give a damn
’cause we were raised
To see life as a fun and take it if we can
My mother, my mother she hold me
Did she hold me, when I was out there
My father, my father, he liked me
Ol he liked me, does anyone care

Understand what I’ve become
It wasn’t my design
And people everywhere think
Something better than I am
But I miss you, I miss
’cause I liked it, I liked it
When I was out there
D’you know this, d’you know
You did not find me, you did not find
Does anyone care

Unhappiness was when I was young
And we didn’t give a damn
’cause we were raised
To see life as fun and take it if we can
My mother, my mother she hold me
Did she hold me, when I was out there
My father, my father, he liked me
Ol he liked me, does anyone care

Does anyone care 

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

گل گلدون من شکسته در باد/


این روزها دائم فکر می کنم. زیاد فکر می کنم و کمتر به نتیجه می رسم. داشتم آهنگ "گل گلدون" را گوش می دادم، که ناخودآگاه مرا برد به زمانی که برای دکتر معین تبلیغ می کردیم و مشارکتی بودیم، پناه بود، فرهنمند بود، کشاورز بود، دانیال بود، خیلی ها بودند، آن وقت ها هم خیلی نشاط داشتیم اما روزهایی که خورد توی ذوقمان، درگیر سلامت خودم بودم و خیلی دردش را نفهمیدم، اما این بار که خیلی ها نبودند، که درگیر درد خودم نبود، خیلی دردم آمد.
خاطرم هست که توی دوران انتخاباتی که خاتمی کاندید شده بود، دهه عاشورا یا یک مناسبتی بود که با مادرم روضه می رفتم، بچه بودم و حتی رای اولی هم نشده بودم هنوز، یادم هست یک خانمی که منبرنشین بود و هنوز هم هست اما آرامتر از قبل ترش شده -چرایش به پای خودش بماند و روزگار- اما آن روزها با لهجه ای که داشت می گفت "خاتمی اصلاااا، خاتمی چادر از سرتان برمی دارد، رای ندهیدش."
 خاتمی اما رای آورد. عاشقش شدم. هر روز که گذشت بیشتر، اصلن نیامده بودم که این ها را بنویسم اما نمی شود ننوشتشان انگار. دست که روی این صفحه می گذارم، انگشت هام یکی یکی دکمه ها را فشار می دهند و دردی ها متولد می شوند. خاتمی آمد. از قضا هشت سال هم ماند. بزرگ می شدم و بزرگ شدنم را حس می کردم. لذت می بردم ازش. دبیر همایش جوان و جامعه مدنی شدم وقتی هنوز دبیرستانی بودم. نشاط داشتیم. می خندیدیم. می رفتیم. می آمدیم. شورای دانش آموزی بود. مجلس دانش آموزی. خبرگزاری پانا. سازمان دانش آموزی. اردوهایی که به اندازه کلی کتاب ازشان یاد گرفتم.
دانشجو شدم وقتی خاتمی هنوز بود و هنوز عاشق این مرد بودم. توی همان دوران همچنان نمازخوان بودم و روزه گیر و حجابم سرجاش بود، چون اصلن دغدغه ام نبود، و تردیدی نداشتم در درستیش. خوب خاطرم نیست. اما کسی که می گفتند چادر از سر زن ها برمی دارد، نه من را، نه خیلی های دیگر را بی حجاب و بی دین و بی خدا نکرد. اما بالا برد. چرخ زمان چرخید و هشت سال تمام شد. با حرارت و شور و اشتیاق پیش دکتر معین می رفتیم و می آمدیم. توی خیابان های سمیه و ویلا و طالقانی قدم می زدیم با بچه ها و از برنامه ها می گفتیم و شور می زدیم و نشاط ها و خنده ها هنوز زنده بود.
باقیش را خودتان می دانید. گفتن ندارد. کسی آمد که بنا بود اسلام را زنده کند و این حرف ها (بخوانید چرندیات). و حالا من هستم. با حجابی که ندارمش جز به وقت رودربایستی و ضرورت. با هزار تردید و سوال که حتی انگار ارزش ندارد که پیِ شان را بگیرم. با بی تفاوتی که به جانم افتاده. به جانمان افتاده. هنوز توی خیابان ها قدم می زنیم اما خبری از آن نشاط نیست. جای آن جزوه ها و کتاب ها هم سیگار و عرق سگی و گند شده پایه ثابت مهمانی همان آدم هایی که ما بودیم. باقی همه یا رفته اند، یا دارند می روند، یا رفتن، شده آرزویشان. یا زندانی اند. یا افسرده و گوشه نشین. و در بهترین حالت یک بیزنس من بی خیال که انگار نه انگار اطرافش هم خبری ست. چیز زیادی باقی نیست و داریم فروو می رویم. هنوز خاتمی را دوست دارم. معین را دوست داشتم. میرحسین را که دیر شناختم حتی. آدم ها مهم نیستند، یک زمانی فکری بود که بزرگمان می کرد و حالا می بینم خواهرک را. روزگارش را. و نشاطی که نیست. نه برای او. نه همسن و سال هاش. و نه من. نه همسن و سال هام. نه پدر و مادرهامان. و نه هیچ.
آمده بودم بنویسم که دارم برای اسباب کشی به ناکجا آباد بار و بندیل می بندم، اما شد این. این ها هم درد دل اند و نمی شود بیشتر فرو خوردشان.

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

ناخن هایتان را بچینید قبل از اینکه چیده شوند!


داشتم ناخن هام را مرتب می کرد یک هو به ذهنم آمد که شاید دوستی ها/ رابطه ها مثل ناخن آدم باشند، ناخن ها تا یک حدی که بلند می شوند، هرچقدر هم قوی باشند و بشان رسیده باشی و استرانگر زدی باشی روشان، باید چیده شوند وگرنه یک جایی ناغافل به گوشه ای گیر می کنند، موقع بالا کشیدن پشتِ کتونی برمی گردند، موقع باز کردنِ در بلایی سرشان می آیند و اینکه اگر همانطور بگذارید بلند و بلندتر شوند، جایی که انتظارش را ندارید و تازه خیلی هم به نظرتان خوشکل شده اند، اتفاقی که نباید می افتد، می شکنند.
داشتم می گفتم، به ذهنم آمد که نکند دوستی ها/ رابطه ها هم این مدلی باشند، که یک جایی که خیلی آدم خوش خوشانش می شود یک هو ناغافل تمام می شوند، می شکنند، گم می شوند، اگر خودت حواست نبوده باشد و زیادی کوتاه شده باشند فاصله ها یا یک چیزی توی همین مایه ها، یک هو می شکنند و آن وقت تو می مانی و یک تنهایی غم انگیزناک در حد ترانه های اِبی.
امیدوارم که رابطه ها/ دوستی ها مثل ناخن ها نباشند، چون آن وقت همه چیز خیلی دردناک و ناخوشایند می شود. همین. 

۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

در فرودست انگار/ گاومان زاییده...

 به طرز ناجوانمردانه ای دارم می خورم. آمار خوردنی هایی که از ظهر کلکشان را کرده ام از دستم در رفته، احساس سنگینی می کنم، اما با لواشک و شربت آبلیمو سر و ته خودم را هم میاورم و باز شروع می شود همه چیز. دور خودم می چرخم؛ عین پروانه یا قورباغه حتی. کلوچه هایی که خواهر جان از شمال آورده، بیسکویت های کَره ای که آن یکی خواهر از عسلویه آورده، لواشک هایی که راه به راه می خورم، شمالی و جنوبی و خاله ای و همه جوره شان هم موجود است. یک کنسرو قرمه سبزی را به عنوان شام خوردم. از بعدازظهر هم که یکی دو تا دسر دَنِت خورده ام و یک کارامل می ماس. چای هم که طبیعتاً بعداز غذا و همراه دسر میل می کنم. دیگر اینکه طرفای چهار بعدازظهر یک سالاد الویه مرغ خوردم، مرض، خوب نهارم بود و پشت بندش یک نصفه کمپوت گلابی که از دیروز مانده بود. خاک بر سر شده م. حالا که خودم دارم لیست می کنم احساس خفگی بهم دست داد، یهو. استرسی که باشم زیاد حرف می زنم و زیاد می خورم، حالا که اینجا تنهام و کسی نیست که مخش را بخورم، افتاده ام به جان این معده ی بدبخت. آها شربت پرتقال سن ایچ هم که جز لاینفک زندگی است و کاریش هم نمی شود کرد.
لابد چیزهای دیگری هم خورده ام که ترجیح می دهم بشان فکر نکنم، چون همین ها را که لیست کردم، وحشت زده شدم، تا 4 بعدازظهر روال طبیعی بود اما همه چیز از همان وقت شروع شد یعنی به عبارتی تا الان که ساعت یازده نشده، و در کمتر از 7ساعت که یک ساعتیش بیرون بودم و یک ساعتش هم خواب، این همه مصرفم بالا بوده و کلی زباله تولید کرده ام و کلی شرمنده محیط زیست شدم که این همه بطری پلاستیکی و قوطی فلزی و این ها را تحویلش دادم، بماند که من همیشه بازیافتی ها را جدا می کنم و شما هم لطفن جدا کنید و نیاندازید توی این زباله دان های مکانیزه شهرداری، بگذارید بغلش، خودشان بر می دارند، فقط محکم کاری کنید که گربه گند نزند به نمای شهر! چقدر اخلاقی واقعن. گفتم که کسی نیست مخش را بخورم اما اینجا دارم زیاده نویسی می کنم.
آها راستی دستبند بنفش را هم در اعتراض به خشونت های فراگیر علیه زنان در ایران دستم کرده ام و امروز که رفته بودم انقلاب هی آستینم را بالا می دادم و دستم را شل می کردم که این دستبنده بیاید پایین و پیدا شود. مرسی که دیروز خریدیش برام.
هااا این یکی را یادم رفت بگویم که رفته بودم انقلاب توونر پرینترم را شارژ کنم، اما از آنجایی که پرخوری با کارکرد مغز رابطه معکوس دارد، توونر را جاا گذاشتم و عوضش رفتم فروشگاه اتکای سر کوچه، ذخایر غذاییم را افزایش دادم، چرا که با روالی که می بینم کار از محکم کاری عیب نمی کند. یک چیز جدیدی هم هست که اذیتم می کند اما خصوصی است و نمی گویمش.

با ابراز ارادت به استاد راهنمای عزیزم که بیشتر از من نگران این پایان نامه است و نگرانیش دارد به پرخوری هام دامن می زند.
ضمناً از همین تریبون رسمی اعلام می کنم که قرار است آنچنان از این پایانامه بی صاحب شده دفاع کنم، که جمع کثیری از دوستان از اینکه یک زمانی دوست/دوست دخترشان بوده ام -دوست دخترشان بوده ان واقعنی؟- احساس خرسندی، غرور و اندکی ندامت کنند. عاشقتونم. عاشقتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــم، خر. هع.

همین

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

پرین...

 


صاحبخونه، خونه رو فروخته
و احتمالا به زودی باید پاشم
این به زودی شاید قبل شهریور باشه
بعد خیلی فک کردم چه کار کنم و اینا
به این نتیجه رسیدم کم کم شروع کنم آت و آشغالامو بسته بندی کنم اونایی که لازم نیس فعلن
بعد یه فکری واسشون کنم
که وقت تخلیه یهو هول نشم
حس کردم حال و روزم شده عین پرین
هعی
به نظرم منطقی ترین کار اینه که یه ون بخرم
زندگیمو بریزم توش
بالاخره ون از پول پیش خونه و اینا که ارزونتره
بعد همه هم نمی گن بیا خوونه، بیا خوونه، تنها نمون.
آره باید همین کارو کنم آخرش

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

ماجرای دختری که در خواب چت می کرد و در بیداری شرمندگی!

دیشب که نه، اما در واقع صبح خوابتو دیدم
خواب خودتو نه، خوابی که داشتم بات چت می کردم
اوووووه از کلی لانگ دیستنس و بلاد کفر
بعد تو ازم گزارش کار می خواستی
می گفتی مگه قرار نبود فلان صفحه ی فلان مقاله رو تا فلان روز حاضر کنی، چی شد پَ؟
بعد من هی می زدم به شوخی و می گفتم دکتر بی خیال، برا همه استاد برا ما هم آره؟
بعد هرچی از این جلف بازیا می کردم راضی نمی شدی که،
خلاصه با کلی شرمندگی از خواب پا شدم
چای گذاشتم
لباس عوض کردم
لباسایی که دیروز شسته بودم و خشک شده بودن رو جمع کردم،
چای رو برداشتم
آوردم خوردم
بعد اما باز خوابیدم
ولی خوب 2-3 ساعت بعدش که بیدار شدم
هنوز شرمنده بودم
بُخدا
حالام می خام بشینم پا مشقام
مرسی به هرحال اومدی به خوابم اونم از این فاصله!

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

سرم درد می کند




  وقتی سرم درد می کند

یعنی هوا گرفته و

احتمال چتر زیاد است

یعنی شبیه منی و شبی را به زور به روز رسانده ای

به پارک فکر میکنی که بعد از ظهر بی حوصله ایست


وسط خطوط سیاه عمود شهر

که کافرستان شده این دیار بیخود و خدا

تا صبح روی سینه ادم .....! سنگ داغ میکـــــــــــــــــنــــــــند !

که

دخترت را زنده بگور ...

دخترت را زنده ....  تف به گورشان ...زنده

سرم که درد می کند :
باز ! به درد سر افتاده ای و

باید دراز بکشی و از اول خواب هایم را تعبیر کنی  که

منظورم چه بود که تا صبح سجاده پیچ این پیچ در پیچ .......پیچ در پیچ ....پیچ در پیچ

احتمال خطا زیاد است

و غفران الهی انشاءا... بگیردت

که از شر سر دردهایم رها شوی

جدا دلم برایت می سوزد

آتش از چپ و راستم زبانه میکشد

اژد ه ها میشوم

فوت می کنم به چهار طرفم که مبادا

چشم هیزشان زخمی ام کند ...

این چه بلایی بود که ته صندوق خانه ها خالیست

ته خانه ها خالیست

ته دستهایمان خالی ست
.
.
.

 شبیه مذمت اول شده ایم

شبیه شرم ناگفتنی ،ناجستنی

شبیه هم شده ایم ؛

پر بلا و پر ادعا

نیمکتهای خسته و پر خط و تیغ کشیده بعد از ظهر

ژوپیتر بر منبر کدام کوفه است

که صدا به صدا نمی رسد و

دعوا بر سر علوفه است

چقدر شرط میبندی که ما تا دقایقی دیگر گوسفند نشویم ؟
.
.

وقتی سرم درد میکند

یعنی صدا به صـــــــــــــــــــدا نمیرسد

بگو به ان که نشسته بالای منبر کوفه ...!

صدا به صـــــــــــــــــــــــــــــــدا نمی رسد در این کافرستان .

 
"کمال رستمعلی"

۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

اردی بهشت


عکس هایی هست برای ندیدن.

من از «آنا» بدم نمی آمد و این ظاهرا ابتدای ویرانی بود...

... خانم کتابدار دو جلد آناکارنینا را از دست من می گیرد و می پرسد همه اش را خواندی؟ سر تکان می دهم که «بله.» می گوید:«دیدی زن ها چه پدرسوخته هایی هستند؟» یک لبخند احمقانه تحویل خانم کتابدار می دهم. به نظر من زن داستان، زن بدبخت و باهوش و روراستی است. آن لبخند احمقانه و بلاتکلیف را بعدها در مقابل خیلی از سوال ها و جمله ها، تحویل خیلی ها می دهم، در مقابل سوال هایی که کتاب ها یادم داده اند جواب های دیگری برایشان داشته باشم و تحویل آدم هایی که مثل آدم زندگی می کنند... آدم هایی که بدها به نظرشان معلومند و خوب ها معلومند و گناهکارها معلومند و ... مرز همه چیز واضح است و سیاه و سفیدها به وضوح از خاکستری ها گسترده تر و منتشرترند. کتاب ها همین نگاه را از من گرفتند و به جای آن شک را پیشکش کردند و ملال، عناصری که هر آن چه را که سخت و استوار است دود می کند و به هوا می فرستد. من از «آنا» بدم نمی آمد و این ظاهرا ابتدای ویرانی بود... [1]



بعد نوشت: همشهری داستان را نمی خوانید؟ بخوانید خوب. اگر نمی خوانید حداقل این یکی را بخوانید. اگر دلتان می خواهد با یک کتاب ازدواج کنید... اگر هی کتاب می خوانید توی پیک و نیک و همه جا و آدم های دور و بر هی دنبال بهانه اند که سرت را بکشند بیرون از لای کاغذها... اگر دیوانه ی بوی کاغذهای سیاه شده اید، بخوانید. شماره 3تیرماه را. همین چند صفحه را. صفحه 41 تا 49 را. عکس هم دارد تازه آن وسط ها. بخوانید به جهت همدردی کنید.


[1] همشهری داستان. شماره سه، دوره جدید، تیر 1390
حبیبه جعفریان/ درباره زندگی، بهشت ممنوعه/ ص 46-47

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

مبداء زندگی من

به نظرم باید مبدا تاریخ زندگیِ مرا عوض کنند و بگذارند از زمانی که اسما به من گفت "اینکه سیب زمینی ها را قبل از خلال کردن می شورم کافی نیست" و فلسفه شستن سیب زمینی ها قبل از سرخ کردن "گرفتن نشاسته شان" است، و نکته قابل توجهش این بود که اینطور دیگر سیب زمینی ها نه به کف ماهیتابه غیرتفلونم می چسبید، نه به هم.

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

* for the sake of the cobbled street that would take me to you


اوووم اول اینکه اعتراف میکنم دقایقی پیش طولانی ترین دستشویی عمرم را به سرانجام رساندم؛ هی داشتم فکر می کردم، فکر واقعی ها، از آن فکرها که خودشان یکهو حمله می کنند بِت و مثلن می شود گفت یک جور اسهال ذهنی بود که حُسن اتفاق داشت و اینبار از قضا توی دبلیو سی آمد سراغم.
امروز روز خوبی بود. همه اش نه. از عصر به بعد که تصمیم گرفتم خوب باشم. از خانه که زدیم بیرون، سارا گفت دپرسم هنوز انگار، گفت "بیا بیرون از این حال". گفتم بش حرف نزن که بغضم می ترکد، بولوار کشاورز را نگاه کردم توی راه، بعد کریمخان را... بعد رفتیم غلت زدیم توی مانتوها، پرو و این حرف ها. بعد کم کم هی حالم بهتر شد. بی خیال تر. سبک تر. خالی تر.
خوب در ادامه راستش فکر کردم من که این روزها دارم همه چیز را حواله می کنم به کفشم و هی "به کفشم، به کفشم" شده وِرد زبانم، باید یک کفش درست حسابی داشته باشم که شیکان پیکان باشد و پاشنه دار طبعن، کِرِمِ جلو باز و رو باز هم بود که چه بهتر. داشتم می گفتم، سرِ این قضیه کفش خریدن من هی کرمم گرفته بود که کفش سفید عروسی-عروسکی بخرم، سارا که خدا خیرش بدهد به حق همین شب عزیز، هی می گفت نکنم این کارها را، چون تابلو همه می فهمند در آستانه ترشیدگی ام و عشق کفش سفید و این حرف ها. بحث بعدی روی این بود که همین سارای ماجرا، اصرار داشت که آی کیو، نباید جوراب پوشید با این کفش ها که تو می پسندی ، بعد هی من می گفتم که اَی، کفش بی جوراب؟ چندشم می شود و این حرف ها، اما بعد که همان کفش کرمه را توی پای بی جوراب خودم با ناخن های نارنجی جیغ دیدم، فهمیدم که همچین هم چندش نیست خوب، صکصی است حتی. کفش رو باز است برای همین اصلن، که هی هوا بیاید و برود و آدم چندشش نشود.
بعد رفتیم پایین تر. دو تا تیشرت ناز خریدیم با سارا، عین هم، یک رنگ حتی، که در اسرع وقت عکس می گیرم باش برای پروفایلم، و بعد سه تا تاپ صورتی، قرمز و سفید برای عاطفه خانوم و 2تا مشکی و سفید برای سارا جان، همه هم لنگه هم.
بعد سارا ویار داشت، ویار این کیک بلندهای مکعبی که خامه مال شده اند اما کاکائو ازشان چکه می کند و روش گیلاس و نارگیل و موز دارد. خریدیم. بعد ویار ترشی. خریدیم. حالا اما یادم آمد جا گذاشتیمش یک جایی ترشیه را و هی توی راه می گفتیم دستمان سبک شده به خاطر همان بوده.
دیگر اینکه استثناً جوراب نپسندیدم، نخریدم طبعا، خیلی سخت بود. حاصل تلاش سارا. چیزهای دیگری هم خریدیم، کارامل قهوه و وانیل، چای سبز با عطر نعنا، انیمیشن شاهدخت طلسم شده و مری و مکس، به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند؛ اما چیزهای که نخریدیم بیشتر بود حقیقتن. مثلن ماست و تخم مرغ و خمیردندان برای سارا و مام و عطری که می خواستم و صد میلی اش را نداشت و اووه کلی چیز دیگر. طالبی هم خوردیم. شب هم ماکارونی و سالاد شیرازی که دوستی زحمت پختنش را کشیده بود که خواهشمندم اینجا تابلو نکند پلیـــــــــــــز. برای یک بار که شده آدم باش. هوی با تواَم.
خلاصه هی که به آخر شب می رسد دارد بهتر می شود. حالا هم موکت بهمن خان را آوردم پهن کردم توی تراس، سارا دارد شلپ شلپ لباس می شورد. من می نویسم. او حرف می زند. من می گویم بمیر. مغزم اسهال گرفته باید بنویسم. او می گوید خودت بمیر خو، گووش کن، بنویس، حرف هم نزن. حالا هم اگر تا چند لحظه دیگر موکت را جا به جا نکنم، باران شر شر لباس های سارا خودم و لپ تپ را غرق می کند و دیگر اینکه من وایرلس دارم، خوشبختم، فردا 8صبح باید سازمان باشم اما از همین حالا بِیسم را گذاشته ام روی 9 که انشاءالله ده سازمان باشم. و با این باد خنکی که می وزد و حتی گاهی می بارد باد، آرزو می کنم که خدا سوسک و حشره دیگری نمی آفرید و من همین جا کپه مرگم را می گذاشتم و تا صبح خواب های جینگیل مستونی می دیدم.

·     *   به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می رساند (آلبوم موزیکی از فردین خلعتبری که دیروز خریدیم و دوس داشتیم)

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

مکالمه ی آنه و خانوم کاتبر


من خیلی صورتی رو دوس دارم
رنگ مورد علاقه منه
اما اگه صورتی بپوشم بهم نمیاد
چون رنگ موهام قرمزه
تا حالا کسی رو دیدین که رنگ موهاش قرمز باشه، بزرگ بشه، دیگه قرمز نباشه؟
- نه آنه، اما تو هم وقتی پیر بشی موهات خاکستری می شه
پس این امیدم هم خراب شد
آه زندگی من به گورستان آرزوهام تبدیل شده
- چی؟
اینو تو یه کتاب خووندم، وقتی می خوام حالم بهتر شه، اینو میگم.

برنامه کودک. دو هفته پیش حدودن...

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

تو آتاری که بازی می کردیم
جون آدماش که تموم می شد
یا مثلن می خواست بگه بنزین هواپیماهه داره تموم میشه -البته ما می گفتیم می خواد بنزینش تموم شه، نمی دونم دقیقن چه مرگش بود-
بعد فقط یه چراغ فقط باقی می موند اونم چشمک زن
که هی آلارم می داد
که قرمز بود
منظورش این بود یه گِلی بگیرید به سرتون
وگرنه هرچی راه اومدین می شه بادِ هوا؛
هیچی
خواستم بگم الان من اونجام
چراغ قرمزه، نه چراغ قرمزا دارن آلارم می دن
که بجمب یه گِلی به سرت بگیر
وگرنه همش می شه باد هوا
می شی باد هوا...

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

ندارد!

اومد بهارو
بوی یارو
این بهار از اون بهاران شد
از در رسیدو
مارو دیدو
با نگاهی عاشق ما شد!

واقعی- همین الان- زر زرِ برآمده از لپ تاپ

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه








سیگارت را روشن می کنی
و به راهت ادامه می دهی
چیزی را فراموش نکرده ای؟

گروس عبدالملکیان

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

دلتنگی های مازوخیستی


آدمیزاد وقتی پیِ بهانه باشد، از فرنچ کردن ناخن هاش هم، یاد همان یارویی میوفتد که یک روزی توی راه نمایشگاه ِیک یاروی دیگری، بش گفته بود خوشَش آمده آن دفعه ای که ناخن هاش را فلان مدلی کرده، بعد خدایی نباید زد پس گردن همچین آدم مرض دارِ سربه هوایی؟