۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

نادی یک فرشته فضایی است، اما گاز هم می گیرد


خوب اینجانب عاطفه خانووم لازم می دونم قبل از هر چیز تولد نادیای فلانِ نازِ تپلِ خواستنیِ اصلن یه وضعی را پیش از هرکس به نسرین خواهرش، امیر همسر خواهرش، احسان داداشش و سمیرا همسر داداش (که البته در بلاد کفر غم دوری را به دوش می کشند) و پیش از همه این ها به آقای مشرقی، همسر این مغفوره که چند سالی است با آغوش باز همه بچه های دانشکده خبر را (که احوالاتشان بر همگان واضح و مبرهن است) پذیرفته و همه این ها البته حاصل یک اتفاق اتوبوسی بود که نمی خوام به جزئیاتش بپردازم.
در ادامه لازم می دانم یادآور شوم که یکی از اولین برخوردهای من با این موجود فضایی گاز گیرنده، در خوابگاه شهید آقاخانی، واقع در خیابان حافظ، خیابان سرهنگ سخایی، کوچه فلان و بن بست دوم همان کوچه (شماره اتاق خاطرم نیست) اتفاق افتاد؛ وقتی که مامان هم آمده بود تا دختر هجده ساله نازنینش را توی این شهر دَر & دشت بگذارد و برود. همان شب بود که نادیا که ظاهرن برای یک سوال درسی به اتاق ما آمده بود (حاصل قرار دادن نادیا، درس و نمره های آخر ترم الگوریتم وحشتناکی خواهد داشت)، موقع رفتن یکی محکم زد روی کتف بنده و پرسید که چطوری فلانی. و من؟ یک بچه لوس دبیرستانیِ تازه از آغوش خانواده بیرون آمده و مغرور که فکر می کرد خیلی مثلن فلان است، پریدم بش که من با تو صمیمیتی دارم که اینطور می زنی روی کتفم؟ اما نادیا بی خیال رفت و ما هی باز هم رو دیدیم تا وختی که هم اتاق شدیم تووی همان خوابگاه. صبح ها اصولن یا من یا نادی اعلام می کردیم که خوابمان می آید و هنوز که مثلن جای سه جلسه غیبت داریم، بگیریم بخوابیم خوب، بعد یکی یکی آلارم موبایل ها خاموش می شد، و ما تا حدود یازده ظهر می خوابیدیم، بعد ساعت یازده هم شاد و شنگول تاکسی، ماشینی، چیزی دربست می کردیم و با مشقت تمام برای سروِ ناهار تشریف می بردیم دانشکده؛ ناهار و البته چای. توی همان سلف بود که بابِ آشنایی با بقیه بچه ها باز شد که خودش کلی ماجرا دارد و در این مقال نمی گنجد!
خلاصه ما با هم دوست شدیم، یک زمانی هم بود که نادیا گاز گرفته می شد و متقابلن گاز هم می گرفت، هنوز هم گاز می گیرد اما کمتر گازش می گیرم من... می دانید که فرصت نمی شود اما نادیا چون فضایی و ناز و تپل است، از هیچ فرصتی فروگذار نمی کند، مثلن خاطرم هست یکبار که برای انتخاب واحد بعد از حدود دو و نیم ماه همدیگر را دیدیم، همان جا توی دفتر محترم آموزش گونه ی بنده را گاز گرفت. پس وختی می گویم فضایی و ناز و تپل است تعجب نکنید.
همین موجود البته جنگ های زیادی در دانشکده راه انداخت که بعداَ در تاریخ از آن ها به عنوان سلسله جنگ های صلیبی دانشکده خبر نام برده شد، و کار به جاهای باریک هم کشید، اما آقای مشرقی جنتلمن به صحنه آمد، و گند ماجرا را جمع کرد و با نادیا و به تبع سیل سر جهازی های نادی که رفقای دانشکده خبریش بودند؛ ازدواج کرد. این که می گویم سرجهازی واقعن سرجهازی بودیم و هستیم هاااا، مثلن شاید یک هفته خانه هم می ماندیم و احتمالا اگر پاا بدهد بازهم می مانیم، و یا نادی و همسر محترم تشریف میاوردند که البته کلید دار هم بودند و بودم. در دو تا از سخت ترین مقاطع زندگی همین موجود فضایی، با پشتیبانی همسرش که یک پاچه/پاچِ/پارچه؟ آقاست، کنارم بودند که با موفقیت ردشان کردم و حالا من، نادی، همسر نادی، و همه بچه های دانشکده ورودی 82 و چند سال اینطرف تر و آنطرف تر همچنان هوای هم را داریم و با هم حاال می کنیم. حاالِ ساده یِ منطقی البته. مثلن ورق بازی و سفر و سینما و اینجوور کارها.
از آنجایی که نادی مقداری وقت شناس است، اسباب کشی محترمش دقیقن خودش را انداخت روز تولد نادی و چون نادی کمی رودربایستی دار هم هست، گفت خواهش می کنم، بفرمایید توو جناب اسباب کشی و این شد که تولد امسال نادی به فنا رفت. منظورم جشن تولدش است.
اگر بخواهم هنوز بنویسم، اوووووووووووو انقدر ادامه دارد که هوا روشن می شود و من از کار می مانم و مویم سپید می شود و این صحبت ها؛ پس به همین چند خط ناقابل اکتفا می کنم و تولد نادیا خانووم را مجددا تبریک عرض می نمایم و نخطه می گذارم
خدافس
عاطفه خانووم
بامداد بیست و هشتم آبان نود/ با دو روز تاخیر

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه