۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

در فرودست انگار/ گاومان زاییده...

 به طرز ناجوانمردانه ای دارم می خورم. آمار خوردنی هایی که از ظهر کلکشان را کرده ام از دستم در رفته، احساس سنگینی می کنم، اما با لواشک و شربت آبلیمو سر و ته خودم را هم میاورم و باز شروع می شود همه چیز. دور خودم می چرخم؛ عین پروانه یا قورباغه حتی. کلوچه هایی که خواهر جان از شمال آورده، بیسکویت های کَره ای که آن یکی خواهر از عسلویه آورده، لواشک هایی که راه به راه می خورم، شمالی و جنوبی و خاله ای و همه جوره شان هم موجود است. یک کنسرو قرمه سبزی را به عنوان شام خوردم. از بعدازظهر هم که یکی دو تا دسر دَنِت خورده ام و یک کارامل می ماس. چای هم که طبیعتاً بعداز غذا و همراه دسر میل می کنم. دیگر اینکه طرفای چهار بعدازظهر یک سالاد الویه مرغ خوردم، مرض، خوب نهارم بود و پشت بندش یک نصفه کمپوت گلابی که از دیروز مانده بود. خاک بر سر شده م. حالا که خودم دارم لیست می کنم احساس خفگی بهم دست داد، یهو. استرسی که باشم زیاد حرف می زنم و زیاد می خورم، حالا که اینجا تنهام و کسی نیست که مخش را بخورم، افتاده ام به جان این معده ی بدبخت. آها شربت پرتقال سن ایچ هم که جز لاینفک زندگی است و کاریش هم نمی شود کرد.
لابد چیزهای دیگری هم خورده ام که ترجیح می دهم بشان فکر نکنم، چون همین ها را که لیست کردم، وحشت زده شدم، تا 4 بعدازظهر روال طبیعی بود اما همه چیز از همان وقت شروع شد یعنی به عبارتی تا الان که ساعت یازده نشده، و در کمتر از 7ساعت که یک ساعتیش بیرون بودم و یک ساعتش هم خواب، این همه مصرفم بالا بوده و کلی زباله تولید کرده ام و کلی شرمنده محیط زیست شدم که این همه بطری پلاستیکی و قوطی فلزی و این ها را تحویلش دادم، بماند که من همیشه بازیافتی ها را جدا می کنم و شما هم لطفن جدا کنید و نیاندازید توی این زباله دان های مکانیزه شهرداری، بگذارید بغلش، خودشان بر می دارند، فقط محکم کاری کنید که گربه گند نزند به نمای شهر! چقدر اخلاقی واقعن. گفتم که کسی نیست مخش را بخورم اما اینجا دارم زیاده نویسی می کنم.
آها راستی دستبند بنفش را هم در اعتراض به خشونت های فراگیر علیه زنان در ایران دستم کرده ام و امروز که رفته بودم انقلاب هی آستینم را بالا می دادم و دستم را شل می کردم که این دستبنده بیاید پایین و پیدا شود. مرسی که دیروز خریدیش برام.
هااا این یکی را یادم رفت بگویم که رفته بودم انقلاب توونر پرینترم را شارژ کنم، اما از آنجایی که پرخوری با کارکرد مغز رابطه معکوس دارد، توونر را جاا گذاشتم و عوضش رفتم فروشگاه اتکای سر کوچه، ذخایر غذاییم را افزایش دادم، چرا که با روالی که می بینم کار از محکم کاری عیب نمی کند. یک چیز جدیدی هم هست که اذیتم می کند اما خصوصی است و نمی گویمش.

با ابراز ارادت به استاد راهنمای عزیزم که بیشتر از من نگران این پایان نامه است و نگرانیش دارد به پرخوری هام دامن می زند.
ضمناً از همین تریبون رسمی اعلام می کنم که قرار است آنچنان از این پایانامه بی صاحب شده دفاع کنم، که جمع کثیری از دوستان از اینکه یک زمانی دوست/دوست دخترشان بوده ام -دوست دخترشان بوده ان واقعنی؟- احساس خرسندی، غرور و اندکی ندامت کنند. عاشقتونم. عاشقتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــم، خر. هع.

همین