۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

من از «آنا» بدم نمی آمد و این ظاهرا ابتدای ویرانی بود...

... خانم کتابدار دو جلد آناکارنینا را از دست من می گیرد و می پرسد همه اش را خواندی؟ سر تکان می دهم که «بله.» می گوید:«دیدی زن ها چه پدرسوخته هایی هستند؟» یک لبخند احمقانه تحویل خانم کتابدار می دهم. به نظر من زن داستان، زن بدبخت و باهوش و روراستی است. آن لبخند احمقانه و بلاتکلیف را بعدها در مقابل خیلی از سوال ها و جمله ها، تحویل خیلی ها می دهم، در مقابل سوال هایی که کتاب ها یادم داده اند جواب های دیگری برایشان داشته باشم و تحویل آدم هایی که مثل آدم زندگی می کنند... آدم هایی که بدها به نظرشان معلومند و خوب ها معلومند و گناهکارها معلومند و ... مرز همه چیز واضح است و سیاه و سفیدها به وضوح از خاکستری ها گسترده تر و منتشرترند. کتاب ها همین نگاه را از من گرفتند و به جای آن شک را پیشکش کردند و ملال، عناصری که هر آن چه را که سخت و استوار است دود می کند و به هوا می فرستد. من از «آنا» بدم نمی آمد و این ظاهرا ابتدای ویرانی بود... [1]



بعد نوشت: همشهری داستان را نمی خوانید؟ بخوانید خوب. اگر نمی خوانید حداقل این یکی را بخوانید. اگر دلتان می خواهد با یک کتاب ازدواج کنید... اگر هی کتاب می خوانید توی پیک و نیک و همه جا و آدم های دور و بر هی دنبال بهانه اند که سرت را بکشند بیرون از لای کاغذها... اگر دیوانه ی بوی کاغذهای سیاه شده اید، بخوانید. شماره 3تیرماه را. همین چند صفحه را. صفحه 41 تا 49 را. عکس هم دارد تازه آن وسط ها. بخوانید به جهت همدردی کنید.


[1] همشهری داستان. شماره سه، دوره جدید، تیر 1390
حبیبه جعفریان/ درباره زندگی، بهشت ممنوعه/ ص 46-47