۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

بابا عشق داد

بابا کسی نبود که هیچ وقت روی جای خودش آرام بگیرد. شیطنت ها و شوخی هاش آنقدری بود که نبودش توی جمع به شدت احساس می شد. از یک وقتی اما انگار افتاد توی سراشیبی این شیطنت ها. بچه ها بزرگ شدند و بزرگ ها درگیر. و بزرگ ها بی ادب. و بزرگ ها نمی دانم یک جوری شدند که انگار شوخی بردار نبودند. اما این یک وقتی دقیقا نمی دانم از کجا شروع شد. من دور بودم و طبعن این چیزها را همان وقت نمی گرفتم و یک وقت هایی مثل امروز صبح که بابا آرام توی خانه نشسته و هر از چند گاهی تماسی می گیرد و چیزی می نویسد و یک نامه آورده براش تایپ کنم برای برق منطقه ای که فلان و این ها، متوجهش می شوم. 
من خیلی بابایی بودم/ هستم. از آن دختر بچه های لوسی بودم که عصرها، دفتر و دستکم را جمع می کردم و می رفتم فروشگاه بابا، مشق هام را می نوشتم. خوب خاطرم هست که قدّم به شیشه روی ویترین نمی رسید و اصرار داشتم همان جا هم مشق هام را بنویسم و دوست نداشتم روی میز بابا این ور باشم. این می شد که یکی دو ساعت تمام یک چیز فلزی بود که بابا برام می گذاشت، روش می ایستادم و همانطور آویزان به ویترین مشق هام را می نوشتم. بعد انقدر احساس غرور خوبی داشتم از بودن کنار بابا که حالا مثل سگ حسرتش را می خورم. حتی شدت این وابستگی یا هر چیزی به حدی بود که مامان تعریف می کند وقتی خوب راه رفتن یاد نگرفته بودم و بابا از فروشگاه می آمد مثل گربه ها بالش را با دندان می گرفتم می بردم براش، بی اینکه کسی ازم خواسته باشد. این نمی دانم وابستگی یا هرچی هنوز هم به حدی است که اصلن از راه دور نمی توانم باش راحت تلفنی صحبت کنم، فرقی نمی کند بخواهم خبر خوب بدهم بش یا خبر بد، یا یک احوالپرسی ساده باشد، عین بُز بغض می کنم و لال می شوم، بعد از شش هفت سال هنوز هم آدم نشده ام.
اصلن این ها را نمی خواستم بگویم، آمدم بنویسم که حالا انگار شیطنت بابا یک جور دیگری شده. بیشتر از قبل سرش توی کاغذ و ورق و کتاب است و احساس می کنم این ها نشانه ی پیر شدند که هیچ طوری هم توی کتم نمی رود بابایی یا مامان پیر شده باشند. می ترسم از پیری و میانسالی حتی. نه فقط برای آن ها، برای خودم هم. بابایی همش دارد می نویسد. قبلا نوشته هاش را با شور و حرارت برامان می خواند اما حالا یک طوری می نویسد که انگار خیلی هاشان گفتنی نیستند. فکر می کنم شاید ما این چند ساله گوش های خوبی نبوده ایم، برای همین رفته توی خودش، اما می بینم ما گوش های خوبی بودیم خداییش.
بابایی خیلی می نویسد. دیگر گیر دادن هاش هم خیلی کم شده. صبح های جمعه گیر نمی دهد که "بلند شید باید صبحانه جمعه را دسته جمعی خورد." دلم از آن جمعه های شانزده هفده سال پیش می خواهد که با صدای منوچهر نوذری و چرخیدن قاشق توی لیوان چای بابا معنی می گرفت. که بابا آنچنان چایش را هم می زد که با غرولند ترجیح می دادیم بیدار شویم و برویم پای صبحانه. بابا اما حالا آرام است، می گذارد تا 12 ظهر هم بخوابیم و هیچ نمی گوید. بابا دیگر گیر نمی دهد که اتوی مثلا شلوار و روسری مان بهم خورده، و حتی آنروز به خواهرک می گفت بی خیال اتو شود، "شلوارهای تُرک چروک از سه چهار سال پیش روی دور مانده اند." بابا آرام شده آنقدری که حتی سر مهمانی رفتن هم به ما گیر نمی دهد و همین که بگویی نمی آیم و حوصله ندارم، دست مامان را می گیرد و می رود و لابد توی دلش هم می گوید گور بابای جفتتان.
امروز  صبح اما آمدم بالای سرم گفت: "مادرت می گوید برای فردا بلیط ات اوکی شده! من شوکه شدم." بعد من هی فکر کردم خوب کجای این رفتن شوکه کننده است بابایی نازنینم. خوب من که این همه رفته م و برگشته ام باز پیش  خودتان. پس این فردا رفتن من بعد از دو هفته چرا باید شوکه کننده باشد برات آخر؟ چرا اینطوری می گویی که دل آدم هری بریزید پایین. بعد یادم آمد که خودم این بار حرف هایی زده ام که البته باید می زدم اما نه شاید اینقدر تیز که ترس رفته توی دلش. از برنگشتنم یا از یک جور دیگری برگشتنم. می خواهم بگویم انگار یک طوری است که وقتی تووی دوری، تووی طول زمان یک چیزهایی برای آدم مسلم می شود آدم فکر می کند برای بقیه هم همین است، بعد یک جایی که لب باز می کند می بیند که نه بابا جان. اینطور ها هم نیست. آدم باش دختر و اگر می خواهی کاری کنی و گم و گوری چیزی شوی، بی خبر باش. از قبل هی آلارم نده که فلان می کنم و بیسار. برو غلط ات را بکن بگذار یک جا باشد، نیا از پیش خبر بده تو که کار خودت را می کنی و نظر کسی را نمی خواهی و این حرف ها.
از کجا رسیدم به کجا. همه چیزی که خواستم بگویم این بود که من دلم برای باباییِ گیر بده ی شلوغ تنگ شده و برای مامانی که هی واسطه شود و بگوید دیشب دیر آمده، دیر خوابیده، بگذار کمی بیشتر بخوابد، بگذار نیاید فلان مهمانی باز با فلانی کل کل می کند و این حرف ها.
همین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر