۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

حالا که دارم این ها را می نویسم، او را در نظرم مسجم می کنم که ساکت روی خاک نمناک نشسته، شاید در حال خوردن یک شیرینی خشک است. شاید به پشت دراز کشیده، چشمهایش در سیاهی باز است، شاید خوابیده و سرش را روی بازوی خم شده اش گذاشته. میرا/ کریستوفر فرانک


 وقتی همه هستیم، گاهی دلمان با هم نیست، گاهی هم هست اما همیشه حسرتی هست که ته ته دل آدم جا خوش می کند انگار. دلم دوباره آن شب را می خواهد که توی چهاراه طالقانی دنبالت آمدیم، که از خانه هنرمندان بر می گشتیم و برنامه تجریش رفتن را پیچانده بودیم، همان شب که سر چهارراه گرفتیمت و گله ای سوار یک سمند شدیم که راننده بامرامی هم داشت انصافا و بعد هم که فیل توی معده ات بیدار شده بود زیر پل چوبی کوبیده و جوجه و مخلفات خوردیم، همان شب که قهقهه هات هنوز توی گوشمان است که هی می گفتیم یعنی دختر خدایی تو بعد از ده دوازده ساعت کارهنوز انرژی داری برای رقصیدن و کشیدن و خوردن و خندیدن و کلنجار رفتن با تک تکمان؟ که خاطرم نیست موبایل کداممان زنگ خورد یا چی که نصف شب بود که تو ایستاده بودی و شروع کردی با آهنگش رقصیدن؟ که شلوار نداشتی همرات و شلواری هم نبود که پات کنی توی آن خانه و زیر پتو اس-تریپ-تیز کردی که چقدر خندیدم؟ که فرداش ناهار حاضر کردیم؟ که تا دم غروب که صاحبخانه با خنده و شوخی بیرونمان انداخت نرفتیم خانه هامان؟ که قرار بود تو سری به خانه ات بزنی و گربه گشنه را سیر کنی و شب باز دور هم جمع شویم و برویم تجریش و این ها؟ که نرفتیم؟ که دعوامان شده بود که هوی حالا که دور همیم بی خیال گودر بازی؟ که بی خیال خبر؟ بی خیال زندانی شده ها و از زندان آزاد شده ها؟ که خاطرات روزهای سبز تلخ را بیا تعریف نکینم و یک شب خوش باشیم؟ که رفتی و رفتیم و تا همین دو هفته پیش دیگر ندیدمت؟ که چقدر فریاد و دست زدیم و تو بازوهات از دست زدن درد گرفت؟ که چقدر شاد بودیم و خندیدیم همان شب؟ و بعد توی گودر کم پیدا شدی و حالا باید خبرت را اینطوری از بچه ها بشنوم؟ که دلم دوباره همان جمع را می خواهد. که گند بزنند به همه شان و بعضی هامان که گند می زنیم به لحظه هایی که هنوز می توانیم باشیم و نیستیم؟
کاش حداقل رفته بودیم تجریش آن شب. گربه از گشنگی نمی مرد. ما دلمان تنگ می شود اما.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر