۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

اين هواي ابري پشت پنجره بي قرارمان كرده است


 
  سرخوش و خوشحال كيفم را انداختم روي دوشم كه بروم از اين سازمان بيرون. برسم خانه، بار و بنديلم را بگذارم زمين و بدوم توي پارك يا نه بي خيال پارك شوم و توي ايوان چاي بنوشم و موزيك بشنوم و از اين كارهايي كه شايد حال روحي يك آدم سرماخورده را خوشتر و حال جسمي اش را خراب تر كند.
  شماره راننده را گرفتم كه ديدم سر به هوا باز هم توي سازمان خراب شده نيست و بايد يك ساعتي معطلش بنشينم همين جا، پشت همين ميز و زل بزنم به مانيتور و يا بلند شوم و از پشت شيشه هاي مه گرفته با حسرت بيرون را نگاه كنم و به اين فكر كنم كه وقتي برسم خانه، به حد كفايت دير شده براي پارك رفتن و سرد شده براي نشستن توي ايوان. و بايد محض رسيدن به خانه بدوم توي آشپزخانه و با كلي سبزيجات تازه كه ديروز گرفته ام، سوپي سر هم كنم براي اين تن سرماخورده لوس. آشپزي هم ايده خوبي است. حتمن حالم را بهتر مي كند.

۱ نظر: