۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

چای ؟

 بعد یه عمر اومدم بشینم پای پایان نامه ه
یکی دو ساعتی هم درگیرش بودم فک کنم
یه مقاله خووندم. کلی نوت و اینا نوشتم اینور اونور و حاشیه ش
بعد رفتم واسه خودم چای ریختم
بعد حواسم نبود واقعنی چایو ریختم
یعنی رو برگه هام و اینا ریختم
جیغ زدم
مامان اومد زمینو خشک کرد
بابا برگه هامو برد رو بخاری خشک کرد
حالا آورده برام
می بینم همه ی نوت هایی که با اون روان نویسا که از هایپر خریده بودیم رنگی رنگی نوشتم روش، پخش شده
شده
عین یه اثر هنری
از اونا که سگم هیچی ازش نمی فهمه
یا حتی عین این کاغذا که حاشیه داشت قدیما تووش لوح تقدیر می دادن بمون
خلاصه که هرچی نوشته بودم رفت سفر.

بعدن نوشت: پریشب دلم درد می کرد. یعنی اونقدر که از خواب بیدارم کرد. مامانو صدا زدم. دیدم خواهرجون اینام هنوز اینجان. خلاصه که مامان روغن گرم کرد و حوله و اینا که دلمو ماساژ بده. بعد این خواهره هم اومد. نشسته بودن بالا سر من حرف می زدن. همون وقت که من از دل درد می پیچیدم به خودم و فحش می دادم به بقیه، مامان و خواهره درباره حجم شکم عاطفه خانووم و چاق شدنم و اینا بحث می کردن با هم. بعد رو چاق شدن من بحثی نبوداا، تفاهم داشتن روش، بحث رو این بود که مامان می گفت دلم چاق شده، خواهره تاکیدش رو پهلوم بود! یعنی من باید برم بمیرما. در اولین فرصت. تا قبل نوروز حتی!


۱ نظر:

  1. دارم خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم که منو مقصر چاق شدنت نمیدونی!!!!

    پاسخحذف