۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

گل گلدون من شکسته در باد/


این روزها دائم فکر می کنم. زیاد فکر می کنم و کمتر به نتیجه می رسم. داشتم آهنگ "گل گلدون" را گوش می دادم، که ناخودآگاه مرا برد به زمانی که برای دکتر معین تبلیغ می کردیم و مشارکتی بودیم، پناه بود، فرهنمند بود، کشاورز بود، دانیال بود، خیلی ها بودند، آن وقت ها هم خیلی نشاط داشتیم اما روزهایی که خورد توی ذوقمان، درگیر سلامت خودم بودم و خیلی دردش را نفهمیدم، اما این بار که خیلی ها نبودند، که درگیر درد خودم نبود، خیلی دردم آمد.
خاطرم هست که توی دوران انتخاباتی که خاتمی کاندید شده بود، دهه عاشورا یا یک مناسبتی بود که با مادرم روضه می رفتم، بچه بودم و حتی رای اولی هم نشده بودم هنوز، یادم هست یک خانمی که منبرنشین بود و هنوز هم هست اما آرامتر از قبل ترش شده -چرایش به پای خودش بماند و روزگار- اما آن روزها با لهجه ای که داشت می گفت "خاتمی اصلاااا، خاتمی چادر از سرتان برمی دارد، رای ندهیدش."
 خاتمی اما رای آورد. عاشقش شدم. هر روز که گذشت بیشتر، اصلن نیامده بودم که این ها را بنویسم اما نمی شود ننوشتشان انگار. دست که روی این صفحه می گذارم، انگشت هام یکی یکی دکمه ها را فشار می دهند و دردی ها متولد می شوند. خاتمی آمد. از قضا هشت سال هم ماند. بزرگ می شدم و بزرگ شدنم را حس می کردم. لذت می بردم ازش. دبیر همایش جوان و جامعه مدنی شدم وقتی هنوز دبیرستانی بودم. نشاط داشتیم. می خندیدیم. می رفتیم. می آمدیم. شورای دانش آموزی بود. مجلس دانش آموزی. خبرگزاری پانا. سازمان دانش آموزی. اردوهایی که به اندازه کلی کتاب ازشان یاد گرفتم.
دانشجو شدم وقتی خاتمی هنوز بود و هنوز عاشق این مرد بودم. توی همان دوران همچنان نمازخوان بودم و روزه گیر و حجابم سرجاش بود، چون اصلن دغدغه ام نبود، و تردیدی نداشتم در درستیش. خوب خاطرم نیست. اما کسی که می گفتند چادر از سر زن ها برمی دارد، نه من را، نه خیلی های دیگر را بی حجاب و بی دین و بی خدا نکرد. اما بالا برد. چرخ زمان چرخید و هشت سال تمام شد. با حرارت و شور و اشتیاق پیش دکتر معین می رفتیم و می آمدیم. توی خیابان های سمیه و ویلا و طالقانی قدم می زدیم با بچه ها و از برنامه ها می گفتیم و شور می زدیم و نشاط ها و خنده ها هنوز زنده بود.
باقیش را خودتان می دانید. گفتن ندارد. کسی آمد که بنا بود اسلام را زنده کند و این حرف ها (بخوانید چرندیات). و حالا من هستم. با حجابی که ندارمش جز به وقت رودربایستی و ضرورت. با هزار تردید و سوال که حتی انگار ارزش ندارد که پیِ شان را بگیرم. با بی تفاوتی که به جانم افتاده. به جانمان افتاده. هنوز توی خیابان ها قدم می زنیم اما خبری از آن نشاط نیست. جای آن جزوه ها و کتاب ها هم سیگار و عرق سگی و گند شده پایه ثابت مهمانی همان آدم هایی که ما بودیم. باقی همه یا رفته اند، یا دارند می روند، یا رفتن، شده آرزویشان. یا زندانی اند. یا افسرده و گوشه نشین. و در بهترین حالت یک بیزنس من بی خیال که انگار نه انگار اطرافش هم خبری ست. چیز زیادی باقی نیست و داریم فروو می رویم. هنوز خاتمی را دوست دارم. معین را دوست داشتم. میرحسین را که دیر شناختم حتی. آدم ها مهم نیستند، یک زمانی فکری بود که بزرگمان می کرد و حالا می بینم خواهرک را. روزگارش را. و نشاطی که نیست. نه برای او. نه همسن و سال هاش. و نه من. نه همسن و سال هام. نه پدر و مادرهامان. و نه هیچ.
آمده بودم بنویسم که دارم برای اسباب کشی به ناکجا آباد بار و بندیل می بندم، اما شد این. این ها هم درد دل اند و نمی شود بیشتر فرو خوردشان.