من؟ من توی یک دوره ای از
زندگیم، دوره ای که هی دارد کمرنگ تر میشود، آدم هیاهو شده بودم. آدم فریاد زدن
احساسهام. آدم دویدن توی خیابان و بلند خندیدن توی تحریریه و مهمانی. از آن خندههایی
که بالا و پایین دندانهایم را میریخت بیرون. بی خیال. فارغ از قضاوتها. دختر بی
حیایی شده بودم که بیهوا توی خیابان بوسهای حواله می کرد؛ برای دختربچهای که
موهاش را دو گوشی بسته بود، برای پیرمردی
که دست پیرزنی را گرفته، برای هرکس با ارزشی که دلم غنج میرفت برای خندههاش.
منِ حالا؟ من حالا اما شدهام آدم سکوت. احساسم را جز به حد کفایت رو نمیکنم.
یا پیر شدهام، یا آنقدر توی ذوقم خورده که اینطور سست و بیرمق افتادهام پشت این
مانیتور لعنتی و خودم را تهدید میکنم که به بازهم محافظهکارتر شوم.
من؟ خدا به من رحم کند. وقتی میخواهم طوفان توی دلم را، توی این کلمات
خفه کنم...
بالاخره همه مان مجبوریم محافظ کار بشویم ، متاسفانه.پیر دارید میشید؟؟ چه خبره!از اون حرف ها بود
پاسخحذفبرای شرق بنفشه هم ممنون، کامنتش را اینجا میگذارم چون پستش کامنت نمی شود گذاشت، خیلی وقت بود دنبال این کتاب بودم؛ گویا دیگر چاپ هم نمی شود، یک بار هم بی بی سی با این آقا مصاحبه ی خوبی کرد که خیلی علاقه مند شدم بخوانمش؛ خدا رو شکر که حجمش هم خیلی کم است، گمان میکردم خیلی بیشتر باشد.
راستی نمی دانستم بلاگ دارید!! خوب کردید بلاگتان را شیر کردید.
@ostadmoji