۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست/ رسمن

بعد از گندی که چند وقت پیش زدم، یک نهضتی راه افتاد بین یکی دوتا از دوست های خیلی نزدیکم که من را بفرستند اینجا خانه پدریم، که مثلن استراحت کنم و فکر؛ و ری فرش شوم و به پایان نامه برسم و کلن آدم شوم و برگردم.
هنوز بیست و چهار ساعت نیست که آمده ام خانه. توی این شهری که اگر بخواهم رنگ غالبش را بگویم، این روزها خاکستری ست به نظرم. آمده ام اینجا، خانه خودم، توی اتاق خودم، اتاقی که دیوارهاش پر است از شعر و یادداشت هایی که بی واسطه روی دل سفید دیوار نگاشته ام؛ با مداد و خودکارهای سیاه و رنگی. اتاقی که امروز یکی از دیوارهاش را خالی کردم از عکس های دخترک های رقصان، که بشود باز توش نوشت. اتاقی که صدای مامان و بابا و تلویزیون و خواهر زاده و خواهرک و همه راحت می آید توش بی آنکه سیمی چیزی واسطه شده باشد. اما غریبم باز. غریبه ام.
خیلی درد دارد که آدم توی شهر و دیار و خانه و خانواده خودش غریبه باشد و غریبیش شود. من اما حالا بی وطن ام و آوارگی کوه و بیابانم آرزوست تا خلاص شوم از . . . همه چیز.

۲ نظر:

  1. عاطفه جونی خوب باش این حرفا چیه میزنی دختر ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ همه جا سرا یمن است بودن با خانواده ات رو با هیچ چیز عوض بکن

    پاسخحذف
  2. کاش آدما زبونشون با دلشون با فکرشون و با عملشون یکی بود!
    کاش وقتی می گفتن می خوام با تمام وجود می خواستن !
    نه اینکه هر کدوم از آپشن های بالا یه ور بره و هیچکدوم هم به مقصد نرسه !
    کاش وقتی آدم با خودش حرف می زد تقریباً همون رو بدون کم و کاست خیلی زیاد ، به دیگران می گفت ....
    کاش وقتی آدما میگفتن : " می خوام " با تمام وجودشون آواز خواستن می خوندن ...
    کاش آدما یا خودشون متخصص همه چیز بودن ، یا وقتی تخصص نداشتن می رفتن پیش متخصص و از دستوراتش پیروی می کردن ....
    کاش .. کاش .. کاش
    وای من چقدر ای کاش دارم ..!!!!!!

    پاسخحذف